اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۵۵۵ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

تنگه واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

  • احمد یزدانی

ظاهراً زنده ، از درون ویران
گم وگوری میانِ قبرستان
بود اطرافِ من تمامش رنج
غم و اندوه و غُصّۀ دوران
گُل به چشمم چو خار می آمد
خار بودو سیاهی و زندان
دوستانم زِ دورِ من رفتند
مانده ای بی پناه و سرگردان
دردهایم زیادشد هر دم
آتشی بود در دلِ سردم
با عبادت شناختم حق را
طرد کردم تمام ناحق را
پرتو نورِ حق به من تابید
ذهنِ جویا طریق آن کاوید
بسترِ جستجو فراهم بود
لطفِ خالق چراغِ راهم بود
من بسوی خدای خود رفتم
رو به او من بپای خود رفتم
کم کم او شد تمام دنیایم
عشق او شد مرام و سودایم
عاشقش گشته ام وَ وابسته
غیرِ عشقش زِ هر کشش رسته
چون به راهش قدم نهادم من
نور او کرد قلب من روشن
رونقی یافت کارو کسب کساد
عشق ومهرو صفا به قلبم داد
زان پس از دردو رنجها رستم
دل به لطف ورضای حق بستم
سالها رفت و من به جا ماندم
گفته ام من خدا خدا ،ماندم
تا توان داشتم زِ بد رستم
دامها بود در رهم ، جستم
کرده ام هر عمل و اندیشه
راه و یادِ خدایِ من پیشه
راهِ تاریک و شب شده روشن
شد کویر از برایِ من گلشن
شکر میگویم و رضا هستم
برطریقش چو کوه به جا هستم
منم و امر او و درگاهش
با ائمّه و مذهب و راهش
خالقا هستی و جهانم تو
آشکارا و هم نهانم ،تو
جانِ عالم و بودنم از توست
زندگانی نمودنم از توست
کردگارا خدای ما هستی
صاحبِ جان ما شما هستی
مهربان هستی و دلِ دنیا
خالقِ کائنات و خوبیها
این جهان، آن جهان شما هستی
سرورو نور دیده ها هستی
کن تو محکم به قلب من ایمان
تا نباشم به راه حق لرزان
راضیم ،آرزوی من تنها
اینکه محکم بمانم و برجا .

  • احمد یزدانی

آزادی ای نهایت مطلوب روزگار
خورشید گمشده ی خوب روزگار
میسوزم از برای طلوع دوباره ات
ای واژه ی مقدّس و محبوب روزگار

میخواهمت که دلارام من شوی
هم مستی من و هم جام من شوی
میخواهمت که بخوانی مرا ز شوق
همخانه با من و هم دام من شوی

میخواهمت که برایت فدا شوم
از دست رنج تحکّم رها شوم
میخواهمت که بسوزم برای تو
دریای عاشق بی انتها شوم

میخواهمت که تو باشی جهان من
عشقم تو باشی و امن و امان من
میخواهمت که کنارت رها شوم
تو باشی و من و اسرار جان من

میخواهمت که تو باشی الهه ام
میخواهمت که تو باشی ستاره ام
آزادی ای نهایت مطلوب روزگار ،
من در تو جسته خوشی های خانه ام .

  • احمد یزدانی

جهان درگیر افکار شیاطین از زوایا شد
زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد
زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی
بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد
جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل
بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد
همه از ظلم ابنا بشر شاکی و ناراضی
به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد
اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی
ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد
نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن
زمان مبهوت افکار پریشان از بلایا شد
جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن
زمین آماده ی تغییر وضعی تازه حالا شد .

  • احمد یزدانی

صبراست که خدمت تو زانوزده است
عشق از تو بقبله رفت و قدقامت بست
ایوای از این دو روز طاقت فرسا ،
روح تو رها گشت و به دریا پیوست
افکار شریف تو چراغی روشن
تا روز سفر خیال تو با من هست
از داغ تو مانده ام چه باید گفتن
جز آنکه سروده از گذر در بن بست.

  • احمد یزدانی

چه زیبا گفته بودی تو رفیقا
از احوال خراب و وضع دنیا
اگر یاد تو باشد گفته بودی
برو از درب پشتی خان والا
ولی ماند و نکرد حرف تو را گوش
گرفتار بلا پشت بلایا
تفنگ خالی و زندان گشته است پر
کند چوپان فلک بزغاله ها را
بیا یکبار دیگر شعر تر را
مسلسل کن بزن تو ارتجاع را
نمی بینی که اوضاعش خراب است
دگر گم کرده سوراخ دعا را .

  • احمد یزدانی

دگر چشمان ما در انتظار روی زیبا نیست
برای دیدنش افکار ما اکنون مهیّا نیست
تو گوئی خاک مرده هرطرف پاشیده دستانی
که مخفی گشته است در خودفریبی ها و پیدا نیست.

  • احمد یزدانی

رُخ از بشریّت است گلگون
از رنجش غزّه سینه ها خون
ماندند تمام کودکانش
در زیر فشار بمب صهیون
هستند چنان گلی که شب ها
لرزیده به فصل دی به بیرون
از غزّه و از رفح غمینم
بر زخم فراق گشته کانون
غم آمده جای شادمانی
شادابی باغ  گشته مدفون
گوشم به سروش آسمان است
تا روز نجات بوده محزون
تردید ندارم اینکه آخر
خیر است که میزند شبیخون
پیچیده شود بساط صهیون
اوضاع زمان شود دگرگون .

  • احمد یزدانی

تو مزرعه ی سبز و پر از برکت شالی
تو جنگل انبوه و پر از عشق شمالی
تو ساحل امن همه ی شب زدگانی
تو چشمه ی پاکیزه و یک جان زلالی.

  • احمد یزدانی

بوی کباب از خانه ی ما رفته است بالا
از هرطرف خود را رسانده گربه و سگ ها
هرکس که دشمن بود آمد تا برد سهمی
در لابلای معترض ها گشته است پیدا
هشتک زدند از غارت و در سایه خوابیدند
چاله نکنده شد مناره سرقت از آنها
فرصت غنیمت شد برای آتش افروزی
کرده فرامین را ز اربابانشان اجرا
امّا گروهی معترض با منطقی محکم
دارای افکاری جدید و روشنی افزا
با عینک خود زندگی را دوست میدارند
هستند انسانهای شاخص نوگرا ، والا
باید جوانان را پذیرفت و پذیرا شد
این ها عزیزانی به مثل بچّه های ما
باید سخن ها را شنید آنگه تعمّق کرد
سازد تضارب بهر رشد جامعه غوغا .

  • احمد یزدانی

وقتی مسلمانی اسیر کافری باشد
وقتی که هرگوشی گرفتار کری باشد
بهتر نباشد تا نصیحت را رها سازیم،
وقتی شعار از ما عمل با دیگری باشد؟

  • احمد یزدانی

یکسان نبود عمرم مداوم کرده تغییر
گاهی سفید و گه سیه بودم چنان قیر
جوشیده ام در کوره های سخت بسیار
تا گشته ام انسان از خود رسته ای پیر
.

  • احمد یزدانی

هر که پا پس بکشد عشق کند او را طرد
عاشقی نیست هوسبازی مشتی بی درد
خون دل خوردن و آوارگی و بی خوابی
باشد اوّل قدم عشق ، نگردی دلسرد .

  • احمد یزدانی

ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
در این کشاکشهای علم و آدم و عالم
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا.

  • احمد یزدانی

آلوده به میکروب حماقت شده ایم
یاریگر لشکر عداوت شده ایم
دنبال سراب چشمه در قلب کویر،
بازیگر نقش با سخاوت شده ایم .

  • احمد یزدانی

من ایرانیم افتخارم وطن
نباشد  که تحقیر خود کار من
خدا را پرستش کنم با خرد
پرستیدن دیگران شرک و رد
کسی اهل فکر است و یا منتقد
به منطق سخن را کند منعقد
نبیند کسی پاچه خواری ز من
من آزاده ام جانفدای وطن
اگر کرده تعریف خیر از وفا
بود قصد و نیّت برای خدا
کمی فکر روشن کند حال من
همه سعی من ارتقا وطن .

  • احمد یزدانی

برف بارید و شده دل ها شاد
سینه ریز فلک پیر افتاد
آمد او رقص کنان خنده به لب
تا کند خانه ی چشمه آباد .

  • احمد یزدانی

یک نفر ایرانی از حکّام عهد خود غمینم
آرزومند حضوری سبز و انسانی امینم
از دروغ و از ریا و ارتجاع و خودفریبی
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
فرصتی پیش آمد و مردی امین آمد به میدان
داده ام رای خودم را تا بخندد سرزمینم
انتخابی باخرد از روی تدبیر و عقیده
با امید و آرزوی حلّ مشکل ها عجینم
از خدا خواهم که باشد مستقل دور از شیاطین
تا ندزدد ناامیدی با حضورش عقل و دینم .

  • احمد یزدانی

اطرافیانی از رقیبم منتقد بودند
اطرافیانم کرده تعریف مرا بیجا
تعریف بیجا کرده اند از من پسندیدم
تعریف او را کرده اند رنجیده از آنها
تا در نهایت او قوی شد من تماشاگر
او رفته در مقصد و من تنها زدم درجا

یاران نادان دشمن جان خرد هستند
باردگر گل خورده ام از دشمن دانا .

  • احمد یزدانی

شد زمستان مدّعی تر از بهار
خنده در پستو نشسته غمگسار
بوده درگیر گرانی مملکت ،
لاکچری شد کاسه ای ماست و خیار .

  • احمد یزدانی