ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
تغییر امری جدّی و شکّی نباشد هیچ
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا
- ۰ نظر
- ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۶:۴۲
ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
تغییر امری جدّی و شکّی نباشد هیچ
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا
شهر زیبائی و چشم تو چراغ معبر
برده ای دل که کنی حال من از خود بهتر
شده دنیای من از روز تولّد تا حال
دل سپردن و گسستن ز چو تو افسونگر
ای رفیق من ، طلای پر عیار
ای تکاپوی عبور از شوره زار
ای عجین با روح شاد زندگی
آرزو دارم که چشمانت بهار
خستگی خسته گردد از تو به زار
غم کند از ابهّت تو فرار
خنده باشد همیشه در خانه
دشمنت زیر پا رود شده خوار.
میخورم سن ایچ و با آن غرق رویا میشوم
راحت از دست گرفتاری دنیا میشوم
در فشار روزگار و از گرانی های آن
جرعه ای نوشیده شاد از دست غم ها میشوم.
#کوتوال_خندان
بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.
داده تاوان عشق خود رامین
ویس او عاشقانه ای غمگین
درد و داغ رسیدن آن ها ،
کرده غمهای زندگی شیرین .
بیحوصله بوده سر بزیر از غم تو
تنها چو درختِ در کویر از از غم تو
برگردی و در کنار من باشی اگر ،
گردیده اسیر دل امیر از غم تو .
دو بیت از نظامی بزرگ در «شرف نامه» که حدود نهصد سال قبل سروده شد :
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان خود را نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان.
#ایرانیان_خردمند #نظامی_گنجوی
یا شاه خراسان و غریب الغربا
قربانی زهر کینه در دشت بلا
در فتنه ی بیگانه و خنجر ز خودی
چشمان وطن بسوی دستان شما
اعصاب خراب زندگی راحت شد
بازار شلوغ وعده ها خلوت شد
آید که بگویم به همه با فریاد
وابستگی از دوباره ناراحت شد ؟
باده چشمان تو چون می صافی
هرچه بگویم جز این بوده اضافی
باغ نگاه تو گل داده چه زیبا
مانده به گِل در دل قافیه بافی .
شد زخم دل از گرانفروشان ناسور
ظلم است به ما روا از آنان هرجور
ای خالق من برای ما غم کافیست
آید که رود گرانفروشی در گور؟
افسانه آتشی در این جنگل تار
سوزانده ز من خیال خشم تو قرار
یکعمر به زیر سایه ی نام تو ترس
حاکم شده بر هستی این سینه زار .
از جام لبت شراب میخواهم هست؟
یک چهره بی نقاب میخواهم هست؟
گفتی که در عشق خود مصمّم هستی ،
در آمدنت شتاب میخواهم هست ؟
هر کوچه از شهرم برایم گور یک رویاست
ردّ عبورم در دلش از کودکی پیداست
از پرسه در پسکوچه ها تا بامدادانش
در خاطرات عاشقی ها چون ته دنیاست.
در سینه ام کوهی از آتش سرد دارم
با ظاهری خندان دلی پر درد دارم
از سردی دل های مردم می گدازم
خون در دل امّا رنگ و روئی زرد دارم.
تلخ است حال همه ،حال روزگار
باید نشسته ، بگویم مرا چکار ؟
باید نگویم اینکه ، فقیرند مردمان؟
باید نگویم از رُخ زرد و تنِ نزار ؟
#احمد_یزدانی