اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب با موضوع «قطعه» ثبت شده است

از هر طرف که نگاهت کنم ،وطن
خواهم که جان به فدایت کنم،وطن
پهناوری وَ نداری تو انتها
جان را نثار صفایت کنم ،وطن
مفتونِ عشقِ تو هستم و عاشقت
دُرّ و گوهر به بهایت کنم ، وطن
دارم زِ بوم و برت خاطراتِ خوش
چشمان خود کفِ پایت کنم ، وطن
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

ای خدای کلک و بدقولی
که نماینده پکیج هستی
خانه ام سرد و حال من ناجور
به گمانت ز دست من رستی؟

پشت سر را نگاه کنی خوب است
مانده اند چون تو در گِل پستی
مثلاً تو مهندس مائی
تو که هم روز و هم شبش مستی
می گزارم به خانه ام کرسی

و نشان میدهم به تو شصتی .
#کوتوال_خندان

  • احمد یزدانی

گفته ام شد عوض زمانه ی ما
خوش خیالی ما سر آمده است
خیر و خوبی نشانه اش پیداست
وقت اوضاع بهتر آمده است
روبرو باغ سبز امّید است
فصل شادی و باور آمده است
داده است میوه را امید و تلاش
حاصلی مثل نوبر آمده است
پاسخ آمد که اشتباه کردی
از بدی روی بدتر آمده است
کِی کسی دیده از تشنّج ها
صلح و عشق و صفا بر آمده است
دشمن هرگز نمی کند یاری ،
با لباسی دگر درآمده است .

  • احمد یزدانی

گفته از خوبیش به من دائم
خوانده خود را بزرگ و مردمدار
من برایش ز فرط یکرنگی ،
بوده ام چون برادری غمخوار
هرکجا مشکلی برایش بود
من رسیده و کردمش تیمار
او رفیق زبانی من بود
من ولی خوانده جانیش، یک یار
تا که در گردش زمان آگاه
گشته از زشتی منش ، کردار
روبرو گفته اش محبّت بود
پشت سر میگزیده ام چون مار
تا که کم کم خصائصش رو شد
کرده کاری که دشمنان را عار
تا سرانجام دیده لرزیدم
آنچه را که نموده ام بیمار
عاقبت بندی کمندش شد
غرق زشتی و حیله چون کفتار
هرچه بد کرد با چو من برگشت
سوی او تا نموده او را خوار .

  • احمد یزدانی

ای مدیری که وفا ورزیده ای
خدمت مردم کنی با افتخار
موجبات افتخار کشوری
روز و شب آماده هستی پای کار
خستگی از دست تو درمانده است
در ره خدمتگزاری استوار
ناامیدی ره ندارد در دلت
مردم از بوی خوشت امّیدِوار
چون بپیچد وضع و اوضاع زمان
همّتت‌ بخشد بسختی ها قرار
مادر میهن ببالد بر چو تو
گشته فولادی مقاوم ، پر عیار
در دل امواج و طوفان جهان
کوه امّیدی ، نجیب و باوقار
در حوادث ناخدائی باخدا
مرد میدان در زمان کارزار
نیستی اهل تملّق یا دروغ
عنصری پاکیزه و خدمتگزار
حق نگهدار تو باشد ، شک نکن
اعتبار میهن هستی ، اعتبار
مطمئن هستم که با عزم چو تو
می رسد کشتی بساحل کامکار
کرده هایت تا همیشه باقی است
نام تو ماند به میهن ماندگار
فرصت خدمت نباشد دائمی
خوش به آنی که کند آن را شکار .

  • احمد یزدانی

ای مدیری که ز لطفت بوده ای
از برای میهن خود جانفدا
کرده ای خدمت به مردم روز وشب
بوده ای یار 
ضعیفان در خفا

بوده شاعر نکته سنج و تیزبین
کرده ذکر خیر خوبان را بجا
داده دلگرمی و در اشعار خود
کرده از خوبان به نیکی یادها
از بدان گر انتقادی میکند
بوده بر بدها بدی مزد و سزا
پاچه خواری بوده دور از شاعران
پاچه خواران بوده میهن را بلا .

  • احمد یزدانی

تو همانی که بمن گفته ای آزادترینم
و فراموش نمودی سخنت را و غمینم
بپذیر عشق مرا ای همه ی خوبی دنیا
بمن امّید بده تا بکنارت بنشینم
خوب و بد میگذرد این غم و اندوه نماند
غم بفریاد بلند گفت که مردم به کمینم
به تظاهر نده دل را بمن دلشده رو کن
بپذیرم به همین چهره که دیدی که همینم.

  • احمد یزدانی

ای که بر پیمان وفا ورزیده ای
مانده ای پای قرارت استوار
افتخار عالمی نزد خدا
نازنینا، افتخاری افتخار
موجبات سربلندی بشر
قُلّه ای آتشفشان ، افسانه وار
خستگی از دست تو درمانده است
از تو و عزم تو دائم در فرار
ناامیدی ره ندارد در دلت
مردم از بوی خوشت امّیدِوار
چون بپیچد وضع و اوضاع زمان
همّتت‌ بخشد بسختی ها قرار
مادر گیتی ببالد بر تو خوش
بوده فولادی مقاوم پر عیار
در دل امواج و طوفان، فتنه ها
کوه امّیدی ، نجیب و باوقار
در حوادث ناخدائی باخدا
مرد میدان در زمان کارزار
فتنه زانو میزند از غیرتت
کرده عزمت بدترینش را شکار
می شود الباقی آن هم خفه
از وجود باوفایت پای کار
حق نگهدار تو باشد ، شک نکن
حق بگیرد از چنان تو اعتبار
شک ندارم در دل خود ذرّه ای
می رسد کشتی بساحل کامکار
کرده هایت تا همیشه باقی است
تو ستونی ماندگاری ، استوار .

  • احمد یزدانی

سرِ از جسم خود جدا شده ایم
به امان خدا رها شده ایم
هرچه پرسیده ما جوابی نیست
مات و مبهوت و بینوا شده ایم
نه صدائی نه حرکتی حرفی
لال و ساکت و بیصدا شده ایم
در نمیگیرد از کسی بحثی
خوان یغمای قصّه ها شده ایم
آلت دست دشمنان بشر
بوده ارباب چون گدا شده ایم
بس که کفران نموده نعمت را
مورد خشم اولیا شده ایم
در سخن آخر وفا هستیم
در عمل مفت و بی بها شده ایم
گشته غارت تمام ثروت ما
خوار دزدان بیحیا شده ایم
جز خدا نیست دیگر امّیدی
خالقا رو به تو دعا شده ایم
شکر خود را نصیب ما فرما
ما به کفر تو مبتلا شده ایم
چشم در راه و دست ها بالا
شرمسار از خود خدا شده ایم.

  • احمد یزدانی

دیگر شده وقت رفتن من
از درد فراق گفتن من
یک تجربه بود تلخ و شیرین
گفتن ز تو ناشنفتن من
سخت است برای من جدائی
اسرار درون نهفتن من
امّا چه کنم که رسم دنیاست
بیدار شدن و خفتن من .

  • احمد یزدانی

چه زمان بدی شده حالا
چون شناسنامه ات شده مالت
ذرّه ای اشتباه کنی گردد
مثل باری به شانه اموالت
واقعاً غیر مهربانی نیست
مرهم لحظه های بدحالت
عشق اگر رفته باشد از دستت
رفته برباد کلّ آمالت
نگرانم برای تو ای دوست
نگران صفا و جنجالت
با همه پستی و بلندی ها
عاشق هستم به قیل و بر قالت
دوست دارم تو را و میخواهم
تو جلو بوده من به دنبالت.

  • احمد یزدانی

بنام آن که هستی از عدم ساخت
زلال علم جاری از قلم ساخت
به نور خود چراغ دانش افروخت
جهان را گونه گون از هر رقم ساخت
کنم من ساز گفتارم چنین کوک
تمام زندگانی را ز دم ساخت
ز اجزائی که جزئی از تمامند
جهان عمر ما را یک قدم ساخت.

  • احمد یزدانی

میدوید فیل در سحرگاهان
چشم جنگل برای او نگران
گرگ از ره رسیده ای پرسید
علّت آن فرار و حکمت آن
گفت فرمان قتل صادر کرد
شاه جنگل برای کفتاران
خنده ای کرد گرگ و با او گفت
فیل هستی تو غم نخور قربان
میدوید فیل و اینچنین میگفت ،
داده اجرا به دست خر ، نادان .

کوتوال خندان

  • احمد یزدانی

دشمنم بود و میگفت رفیقم با تو
حرف او هیچ زمانی بدل من ننشست
شده نزدیک و تکرار شد حرفش هر روز
دل من راه حضورش به درونم را بست
سالها با خرد خویش مدیریّت کرد ،
مغر ، سلطان بدن آنکه چو سرداری هست
تا که شد وقت خیانت و از او دیدم من
هرچه را بافت دروغین همه از هم بگسست
راز دل را نتوان گفت به دشمن و نه دوست
هرکسی حرف خردمند شنید از غم رست .

  • احمد یزدانی

دیده در هر شهر و ده ایرانیان
چون بهشتی گشته قبرستانشان
قبرها را مثل و مانندی کجاست ؟
سنگ قبر آثار فاخر وَ گران
نورپردازی دقیق و دیدنی
بینظیر است در همه جای جهان
باشد اشعار قشنگی روی سنگ
کرده غوغا از برایش شاعران
هرکدامش خواندنی همچون کتاب
باشد از آثار استادانمان
مردگان در چشم و هم چشمی ز هم
خاک قبرستان چنان سورمه گران
تازه این در قبر معمولی ماست
لاکچری ها را نمی گویم از آن
یاد ایّام قدیم افتاده ام
بوده چون ویرانه گور مردگان.

  • احمد یزدانی

خوش بحالش آنکه باشد مادر بی مادری
غم زداید از دل و از چهره اش با دلبری
معبری سخت از برای امتحان خالق است
چون موفّق شد کند بر خلق عالم سروری
سینه بیمادران چون مهبط روح خداست
از چنین راز بزرگی بهتر است در نگذری
راز خوشبختی برایت گفته ام در دست توست
میتوانی خوانده آنرا یا که از من بگذری.

  • احمد یزدانی

همه بازیچه شدیم و همگی بازیگر
بر خودی دشمن و بر دشمن خود یاریگر
شده بیگانه خودی ، هرکه خودی بیگانه
داده ترس از تو مرا ، از من و تو آن دیگر
کرده اند حیثیت مام وطن را تاراج
اف به آنان که ز دشمن شده ما را بدتر
از بد حادثه در دام بلا افتادیم
غیرِ تدبیر و خرد نیست نجات از این شر
درد ما از خودِ خویش است نه از بیگانه
بارالها بکن اوضاع زمان را بهتر .

  • احمد یزدانی

هموطن ، تبریک ایّام بهار
آرزو دارم شوی غرق سرور
سال نو باشد مبارک بر شما
مرد و زن ، پیرو جوان ، نزدیک و دور
حال و روز زندگی بهتر شود
گشته غرق منطق و فکر و شعور
مردم دانا شده با فکر خود
سیلی محکم به گوش بیشعور
صبر آنان میوه ی خود را دهد
برکت و ثروت و شادی با غرور
کشور ما کرده با علم و خرد
از گذرگاه خطرناکش عبور
سارقان گردیده طرد از پهنه اش
حق شود حاکم در اجرای امور .

  • احمد یزدانی

زندگی با نام زن معنا شود
پاکی و پاکیزه گی با زن یکیست
زایش و آسایش ارکان وی است
زندگانی با زنان آسوده گیست
در دل شهنامه وصفش رفته است
عشقهایش جمله نور و روشنیست
غیر سودابه که استثنائی است
عشق ممنوعه برای او بدیست
رد شد از آتش سیاوش با غرور
تا که ثابت کرده است آلوده نیست
غیر از این مورد نمیخواند کسی ،
عشق آلوده که اوج فرّهیست
بوده در ایران همیشه زن بزرگ
عشق تهمینه به رستم دیدنیست
از کتایون شد بزرگ اسفندیار
یا جریره بر فرود آنسان گریست
از منیژه ، چاه و بیژن ، عشقشان
گفتن از اندوه آن خود عالمیست
زن اساس خوی آزادانه است
داغ زن در مرگ مردان خواندنیست
زندگی مجموعه ی مرد و زن است
سهم مردان شور و زن شوریده گیست.

  • احمد یزدانی

مرگ از جائی به جائی رفتن است
مرگ شکل تازه ای از بودن است
مرگ اسرار بزرگ زندگی
جان ز حبس تن به بیرون بردن است
مرگ مفهوم سفر با چشم جان
خسته جان را نوعی از آسودن است
آنکه خلقت کرده کی مرگت دهد
مرگ پایان نیست هجرت کردن است.

  • احمد یزدانی