اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

هُوَالعشق :

حضرت غایب ، خلف عسکری

نور تو روشنگر هر معبری

دادو دهش های خداوندگار

بر همه ابنأ بشر  سروری

منتظرت از دل تاریخ ما

بزم جهان است و شما دلبری

حجّتِ حق ، جوهرو مفهوم دین

منتظران را چو پناه ، سنگری

چشم براهت همه ی شیعیان

تارک حق را  تو چنان گوهری

خُلقِ محمّد وَ صفات علی

چون حسنین نوّه ی پیغمبری

کشور ما کشور صاحب زمان

کرده سپاهی تو گردآوری

زینت دینی و کمال خرد

جعفرِ صادق و یل دیگری

هرقدمِ خاک تورا منتظر

شیعه همه شیعه ی تو ، جعفری

کاظمِ دینی وَ رضای همه

متّقی هستی و رضا ، عسکری

ابن حسن ؛ لعبت مستضعفین

دشمن مستکبرو هر جاهری

جمعه همه پای قراریم و عهد

خوانده و کرده ز تو یادآوری

دل به تو بسته ، تو امید بزرگ

مظهر عدلی و گل داوری

منجی عالم بتو دلبسته ایم

تو به شب مستی ما ساغری

آخر عشقی و محبّت و لطف

بر همه ی خیر جهان بستری

عالمیان منتظر عدل تو

عدل تورا منتظر است ، بنگری

دایره ی عدل تو برپا شده

از ملک و انس شما برتری

باده دین را زده دین باوران

خیل شهیدان و شما راهبری

سلسله جنبان امامت شما

باغ ولایت وَ گلِ آخری

ای بفدای تو امام زمان

عاشق بیچاره ی خود ننگری

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

عدّه ای روزیم و یک عدّه شَبیم

هردو راهی رو به سوی مقصدیم

یک گروه نورو گروهی تیره گی

مثل خوبی و بدی ها در همیم

مدّعی ، من گرچه بد هستم و شب

ظاهرو باطن یکی ؛ بی ترس و بیم

دلخوشم تنها که میبیند خدا

مدّعی بسیارو ما خیلی کمیم

من نباشم روز را مفهوم نیست

لازم و ملزوم و از یک منبعیم

واقعاً استاد تردست است حق

حکمتی دارد فراگیرو عمیم

از دلِ مرداب ها گل میدهد

میکند گُل همدمِ خاری به بیم 

جمع اضداد است عمق معرفت

اشرف المخلوق کلّ عالمیم

اصل مطلب ، آخرِ کارِ همه

میکند پیغمبری دُرّی یتیم.



  • احمد یزدانی

 

 گفتگوئی شنیدم از دو جنین

چون تلنگر مرا بخود آورد

با زبانی که ساده بود اثبات

بر وجود خدای سبحان کرد

 

اوّلی رو به دوّمی پرسید

زندگی را تو در گمانت هست؟

بعد از زایمان چه وضعی هست؟

اعتقادی به آن جهانت هست؟

 

دوّمی خنده کردو پاسخ داد،

جای بازی و خواب حتماً هست

ممکن است با دهن غذا بخوریم

راه با پا و کارهم با دست

 

پاسخ آمد که ،این چه حرفی هست

بندِ ناف است و جفت راهِ غذا

هست اگر زندگیِ بعد از این،

هیچکس برنگشت ،نگفت چرا؟

 

پاسخش را شنید شاید هم

پدرو مادرو جهان دیدیم

اوّلی گفت خوش خیالی تو

ما ندیدیم ، یا که نشنیدیم

 

هرچه هست یا که نیست اینجا هست

ما که چیزِ دگر نمی بینیم ،

اگر اینها که گفته ای باشد

کو؟ کجا هست؟ ماکه خندیدیم ،

 

دوّمی گفت اگر توجّه کنی

همه جا حاکم است دستِ خدا

چشمِ دل را اگر کنی روشن

بشنوی تو صدای پایش را

 

گفتگو را شنیدم از دو جنین

با تفکّر از آن تکان خوردم

این جهان را چو مزرعه دیدم

ذهن را تا به نورها بردم.

 

 

 

  • احمد یزدانی

زیباست حق وَ به او دل سپرده ام

حق جلوه ایست به نورو برابر است

دریای فرصت برباد رفته ام

از من خدا عصبانی و مضطر است

اینجاست مدّعی گُل سپاهِ خار

هر ریشه دار به سوگ برادر است

دیوانه ام من و از عقل فارغم

آئینه راست بگوید چو کافر است

خواهش بریش من خسته جان نخند

این حرفها همه از عمق باور است

هرچند در نظرت پخمه آمدم

این روزگار بدو پخمه پرور است

دارم امید بیاید زِ غیبتش

چشم خیال به مهرش منوّر است.

  • احمد یزدانی

 

بهار گیلان

آمد به سراپرده ی گل بوی بهار

خوشحال شد از بوی بهاران بسیار

سر را به درآورد که بادی بخورد

بوده است حسود بادو سرما در کار

ترسید که پژمرده شود از طوفان

سلطان بهار دیدش او را به نظار

دستی به سرش کشیدو بوسید او را

این بوسه نمود یک از او را به هزار

بر غنچه نشست و شادمانیها کرد

این است نتیجه محبّت و وقار.

 

  • احمد یزدانی

 

در سبد روی نیل موسی بود

همه اطراف او پر از وحشت

کاخ فرعون مقصد آخر

تا رسالت ردا شود بر رخت

همه بر قتل او کمر بستند

همه از مرگ او سخن گفتند

چون قضا را نمی پسندیدند

بر قَدَر بسته دیدگان را تخت

آسیه* دید چون سبد در نیل

امرِ آوردن سبد را داد

تا در آن یافت کودکی زیبا

دل به موسی سپرد او سرسخت

کُلثُمِه*گفت میشناسم من

آن کسی را که شیر خواهد داد

چون تعلّق گرفت امر خدا

مادر آمد به کاخ و یارش بخت

دخترِ لاوی ابن یعقوب* است

او یوکابِد* وَ مادر موسی

داد شیرش به کودک دلبند

کور شد چشم طاغی بدبخت

عشق مادر وجود فرزند است

بارها زنده شد سپس مرده است

رشد کردو بزرگ شد موسی

تا شدند قوم او از او خوشبخت

هرکجا عشق حاکم است آنجا

می رساند خدا کمکها را

گشت موسی کلیم حضرت حق

پای بندِ رسالت خود سخت

کوهِ طور است و رازِ دل گفتن

گوش جانش شنید ده فرمان*

امّتی را چو سایه شد بر سر

حق نگهدار سایه بادو درخت.

احمد یزدانی

کوتوال 

پانوشته:

آسیه =همسر فرعون

کُلثُمه = میریام (کُلثُم)خواهر موسی

لاوی ابن یعقوب= پدر عمران پسر اسحاق پسر ابراهیم

یوکابد = مادر موسی

ده فرمان = پایه شریعت قوم یهود

  • احمد یزدانی

شکر خدا که میهن آزاد و سربلند است

نام قشنگ ایران ،تا کهکشان بلند است

کوروش بخواب راحت ای مهر آریائی

حاکم به کشورِ ما امنیّتی رَوَند است

چون تهمتن جوانان غرّنده و غیورند

دارا اتم شکافد ، سارا عزیز و قند است

کارون رونده و پاک دستی گشاده دارد

ضحّاک در دماوند در قیدو حبس و بند است

بیگانه جا ندارد در سرزمین یزدان

اروند جاری و رام، البرز ارجمند است

دریایِ مازنی ها، کانونِ دلبری ها

هرکس رود به ساحل ،خشنودو بهره مند است

پرچم در اهتزاز است ، اوج نماد وحدت

هرکس نخواهدازکبر،خودخواه وخودپسنداست

شیرو شغال شاهان در گور خود رها شد

بر مرده بیش گفتن مکروه و ناپسند است

بخشیده اند اگر از خاک تو مستبدّان

ملّت از آن سخاوت همواره دردمند است

دیو سفید نخوت در غرب آرمیده

چشمش به ثروت ما ، طمّاعِ مستمند است

شاهان و خواب اُختند ، راحت بخواب کوروش

در هر وجب از این خاک گردانِ زورمند است

سکّوی موشکی چون آرش در انتظار است

تیروکمان  به دستش ، برشانه اش کمند است .

  • احمد یزدانی


 یا حسین ابن علی ، دلبستگانت آمدند

یا حسین ابن علی، وابستگانت آمدند
از تمامی جهان بر سر زنان، سینه زنان؛
عاشقانت ، پاکبازان ،اخترانت آمدند
گوئیا شصت ویک هجری رسید از گرد راه
گفتی هل من ناصر آقا شیعیانت آمدند
عشق تو در خونشان مثل هوای زندگیست
تو ندا دادی و از دُردی کشانت آمدند
تو تمام هستی ما مستی ما یا حسین
خنده کن سالارما ، گریه کنانت آمدند
چشم دنیا خیره شد بر زائرانت یا حسین
گوئیا از برکه ها نیلوفرانت آمدند
تو امام ما و ارباب تمام کائنات
حاکم دلها شمائی ، نوکرانت آمدند
نینوا غرق عزا غرق غم جانکاه تو
دید با چشمان خود کرّوبیانت آمدند
گفت یزدانی به راه شیری عشّاق تو
یک ستاره از دل صد کهکشانت آمدند .

  • احمد یزدانی

دست تقدیر به سرپنجه قدم میزد ، عشق

شاعرِ شهر سحرگاه قلم میزد ، عشق

پرده دارانِ عفافِ ملکوت آمده اند

حضرتِ رهبرِ ما نیز رقم میزد ، عشق

خبر آمد همه جا هست چراغان امشب

جشنِ دیدار به پا کرده شهیدان امشب

گفته اند عرش نشینان به ملائک ، بروید،

وببینید بهشت آینه بندان امشب

شیعیان  ؛ باز گُلی از گلِ ما پرپر شد

گُلِ ما نه ، گلِ گلزارِ خدا پرپر شد

وقتِ عشقبازیِ  عُشّاق فراهم آمد

یاحسین ، عاشقی از کوی شما پرپر شد

عطرِ پیراهنِ یوسف به وطن برگشته

چشمِ یعقوبِ وطن در غمِ او تَر گشته

زده بر سر همه ی پیرغلامان حسیـن(ع)

بازهم لاله ی ما هست کـه پَرپَر گشته

شب گمان کرد که ما خانه ی ویران هستیم

سست پیمان و رفیق رهِ شیطان هستیم

می نشیند به سرِ جایِ خودش داعش هم

او ندانست که ما مردم ایران هستیم

داعش ، این لقمه بزرگ است ،گریبانگیر است

داعش این خطّه گذرگاهِ پلنگ و شیر است

مطمئن باش که شد موقعِ نابودی تو

حقّ و باطل همه ی عمر بشر درگیر است

  • احمد یزدانی

با نگاهت ترک دین و ترک ایمان میکنم

نیّت روزه برای عید قربان میکنم

می نشینم در کلاس درس و مشق عاشقی

شادی از یاد و خیال تو و باران میکنم

میدهم برباد خرمن  شعله بر آن میزنم

دودها را قاصد پیغام پنهان میکنم

وعده گاه عمر خود را میکنم چون کلبه ای

منتظر در آن نشسته فکر عصیان میکنم

میشوم صیدی بدامت با کمال میل من

وصف صیّاد نگاه تو فراوان میکنم

چشم تر را مینمایم غرق شور زندگی

اشک را با خنده تقدیم تو ای جان میکنم

من سخن از سختی زندان نخواهم گفت هیچ

بندهای دست و پا را از تو پنهان میکنم

سالها در حسرت آبم  بدنبال سراب

تشنگی را با تماشای تو جبران میکنم

رنگ آرامش نخواهم دید من در غیبتت

در خیالم با نسیمی از تو طوفان میکنم

در گذرگاه خطرها یاد تو امنیّت است

منتظر میمانم و یاد گلستان میکنم

تو بیائی میرود سختی پی کاری دگر

رنج ها را با نگاهت سهل و آسان میکنم

امرکن ای حضرتِ دلبر ، منم فرمانبرت

من اطاعت از شما را با دل و جان میکنم.

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

احمد یزدانی


متفاوت هستم  احمد یزدانی
با نگاهی ویژه  بینشی انسانی
اهل شعر و واژه  جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی  گاه هم بارانی
جنس من از هجرت  ره سپردن کارم
عاشق تغییرات  ریشه ای  بنیانی
مثل شمعی روشن  سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه  ضجّه ها پنهانی
ساده  بی پیرایه  بی گره   بی مشکل
خاطراتی روشن  سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه  رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است  سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم   رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس   مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی  مثل گل  آزادی
نا امیدی محکوم  کردمش زندانی

  • احمد یزدانی

صف به پا از دسته ی بدکارها

عقرب جرّاره و کفتارها

اژدهای هفت سرهم دیده شد

داعش و تکفیریان و مارها

اینطرف اهلِ تشیّع ، اهل دین

رادمردان و زنان مسلمین

از دگرادیان بزرگان آمدند

حولِ وحدت ،در مدار اربعین

کربلا در انتظار گل نشست

میزبان در خانه با سنبل نشست

فرشِ گل شد پهن در هر زیرِپا

در دلِ هرخانه یک بلبل نشست

صف به صف گُردان پیاده راهوار

آمدند از هر کرانه یا کنار

عاشقان هم میرسند از گردِ راه

شیعه دارد از حسینش اعتبار

حضرتِ عبّاس و یاران شادمان

عشقِ عاشوراست در روح و روان

بر زمین نورِ خدا پاشیده اند

فخر دارد عرش بر این بندگان

مات شد دنیا ، سرِ جایش نشست

چشمِ شورَش برجهانِ شیعه بست

یکنفرهم از خبر چیزی نگفت

چند رکورد هم از گینِس درهم شکست

حضرتِ صاحب تماشا میکند

چهره اش را خنده زیبا میکند

رهبری شاد از خروش شیعیان

با ولایت شیعه غوغا میکند

  • احمد یزدانی

مادرم با قلب شادو خاطری آرام رفت

عاقبت با مهرِ زهرا (س)گشت شیرین کام رفت

بود با ایمانِ خود در انتظارِ پر زدن

کفتری بودو شبی از لانه اش در بام رفت

قبلِ مرگش دل زِ دنیا کنده بود او سالها

مهر ایشان ماندو خود آزاده و خوشنام رفت

حضرتِ زهرا(س) امیدش بود در وقتِ سفر

با توکّل شد رها ، فارغ شد از آلام ، رفت

  • احمد یزدانی

ای دل ، رها شده ام در ورای خود

هستم اسیر ریا و هوای خود

بازار درد دل و توبه رایج است

شرمنده ام به حضور خدای خود

پروردگار من ای خالق جهان

غرقم به عشق تو در های های خود

هرچند لایق مهر تو نیستم

دارم امید تا که ببخشی گدای خود

بخشنده ای تو ، کریمی و کاملی

دستم بگیر تا نشوم خود بلای خود

  • احمد یزدانی
داستان "خیانت جبّار" از نویسنده "احمدیزدانی"

خیانت جبّار

سال پنجاه وهشت شمسی است وَ اَحد معلّم مدرسه ای روستایی، همسرش که بتازگی به استخدام آموزش وپرورش درآمده است معلّم مدرسه ای درگیلان.
اوهرهفته عصرچهارشنبه عازم گیلان میشد وَ صبح شنبه یه محلِّ کارخود برمی گشت واین رفت وآمدها درهرهفته با هفته قبل فرق داشت.گاهی با قطار،گاهی با اتوموبیل، وگاهی که هوامناسب تربود باموتورسیکلت.
محلّ خدمتش به جادۀ هراز نزدیک بود واغلب با موتورسیکلت ازطریق جادۀ هراز به آمل وسپس چالوس ودرنهایت رامسروگیلان میرفت.دریکی ازچهارشنبه های بهارسال پنجاه وهشت ،بابرداشتن کوله پشتی وسرویس موتورسیکلت عازم گیلان شد وَ پس ازعبورازدامنه های جنوبی سلسله جبال البرزوسرازیرشدن در دامنه های شمالی درمنطقۀ گزنک درنقطه ای خطرناک ازجادۀهراز در لحظۀ عبورازنقطه ای بادید کوربااتوموبیلی پونتیاک آمریکایی درحال سبقت غیرمجازازنیسان وانتی روبروشد و اَحَد زمانی بخودآمد که مانند توپ درکف آسفالت غل خورده ودرکنارِ ۀسمت چپ جاده آرام گرفت.باتکانی به سَروگردن وپاهای خود متوجّۀ لطف خداوسلامتی خود شد وبسوی رانندۀ پونتیاک که دروسط جاده متوقّف،ودرپشت فرمان شوکّه شده بود خیز برداشت و وقتی درب پونتیاک را بازکرد تا راننده رابه بیرون بکشد،راننده که تصوّرمیکرد وی ازسرنشینان خودروهای عبوری است که قصدکمک به او را دارد،مرتّباً اصرارمیکرد که حال من خوب است ،بکمک راکب موتورسیکلت برو وبه اوکمک کن ،و هنگامیکه  اَحَد با عصبانیت اعلام نمود که راکب موتورخودم هستم راننده پونتیاک که جوان دانشجویی مقیم خارج از کشور بوده وهمانشب به مقصد اروپا پروازداشته است ازخوشحالی وهیجان سرازپانشناخته ومرتّباً اعلام مینمود که خسارت موتورسیکلت راپرداخت کرده و ازاینکه شما صدمۀ جدّی ندیده اید خدای بزرگ راسپاسگزارم.
پس ازقبول پرداخت خسارت ازسوی راننده که جوانی اهل مازندران وازخانواده ای معتبربودوانجام کارهای لازم وبه امانت گذاشتن موتورسیکلت تصادفی درکارگاهی درآمل وخداحافظی،احد با اتوبوس به رامسر و در نهایت به گیلان رفت وصبح فرداکه ازخواب برخاست تازه به عظمت خطری که از کنارگوشش گذشته بود پی برد.
سرانجام  پس ازچند روزاستراحت وآرام گرفتن درکنارهمسر خود برای ادامۀ خدمت به فیروزکوه برگشته مترصّد فرصتی بود تا بتواند تا بتواند موتورسیکلت خودراازآمل به فیروزکوه آورده تا نسبت به تعمیرآن که خودش درآن مهارت داشت اقدام نماید.
یکی دوهفته بعدازتصادف جبّاربا احد تماس گرفته  و بوی اطّلاع میدهد که با کامیون پدرخود از سمنان به آمل گچ حمل مینماید و آمادگی دارد که  در برگشت موتورسیکلت وی رابه فیروزکوه بیاورد.
پس ازانجام  هماهنگیهای لازم وعزیمت به آمل وتخلیۀ گچ وبارگیری موتورسیکلت
به سوی فیروزکوه حرکت مینمایند.
سالهای آغازین انقلاب بوده وعبورومرور درشهرها ضوابط خاصّی نداشته وکامیونها ازهرخیابانی که میتوانستندعبور مینمودند .جبّاردرمرکزشهرآمل ودر نزدیکیهای پل وسط شهردرکنارداروخانه ای توقّف کرده وازاحدخواست بداروخانه رفته و یک بسته قرص والیوم ده برایش بخرد و احد برای جبران محبّت جبّار که برای حمل موتورش زحمات زیادی را متحمّل شده بود بدون آنکه بپرسد و یا بداند که قرص والیوم چه قرصی هست وبرای چه بیماری ای ،بداروخانه رفته و درخواست خریدش راارائه داده و متصدّی داروخانه با قاطعیّت اعلام داشته که این دارو را بدون نسخۀ پزشک نمی فروشیم و هنگامی که احد به جبّاراطلاع داد که داروخانه ازفروش داروبدون نسخه خودداری می کند، جبّاربا پارک کامیون درگوشه ای ومراجعه به داروخانه باحرّافی دارو را میخرد و براهشان ادامه داده وزمانی که از شهرخارج شدند قرصها رادرآورده وتعدادی را به احد تعارف کرد تا بخورد ووقتی احد از خوردن قرصها امتناع کرد ده عدداز قرصها را شمرده وبه سوی دهان خود پرتاب نمود و احد که توجّه اش به جلووجادّه بود
تصوّرنمود که جبّارقرص ها را خورده است ودگرباره که جبّارپنج عدد از قرص ها را
تعارف نمود احدهم برای آنکه به اصطلاح درعالم جوانی و نادانی کم نیاورد دوعدد از قرص ها را ازجبّارگرفت وخوردوهرچه جبّاراصرارکردکه سه عدددیگرازقرص ها راهم بخوردقبول نکردوآرام آرام به بابل رسیده ودربین بابل وقائمشهر احد ازفرط خواب آلودگی قادربه کنترل خود نبود و درحالت اغما ونیمه بیهوشی بسرمیبرد وتنها موردی که بیادش می آمددریک صحنه درداخل اطاق بارکامیون جبّار و دونفردیگرنشسته ومشغول استعمال چیزی هستندودوباره به خواب فرومیرود.
صبحگاهان باوزیدن نسیم صبحگاهی احد چشمان خودرا گشود وخودرادرگوشۀ اطاق عقب کامیون ودرکنارموتورسیکلت تصادفی خودیافت.
دست به گردن خود زد از آویز طلای گرانقیمتش خبری نبود.احد نگران نبود و با بیادآوردن آن دونفرکه درشب دراطاق بارکامیون جبّار دیده بود و اینکه  کی وچگونه به اطاق 
بارکامیون آمده بودچیزی بیادش نمی آمد، مطمئن بودکه جبّاربرای اینکه به گردن آویزوی آسیبی نرسد آنرا برداشته و به وی بازخوهد گرداند.
ازاطاق غقب به پایین آمدوبادیدن جبّارکه جلوی کامیون خوابیده بودخیالش تاحدودی راحت شددست وصورت خودراشست وسعی کردجبّاررابیدارکرده به راه خودادامه دهند.جبّاربیدارنمی شدوتلاشهای احدبی نتیجه بود.ظاهراً جبّار
خودرابخواب زده بود.
احد با پرس وجوازمردی که صبح زود برای نرمش پیاده روی میکرد موقعیّت خودراشناخت وآرام  آرام  ازمحلّۀ مسکونی خارج وبسوی فیروزکوه راند.
بگردنۀ گدوک وکافۀعموحیدررسیددستورصبحانه دادومجدّداً برای بیدارکردن جبّارتلاش نمود .بالاخره جبّار بیدارشدوازاینکه تاپایان راه چیزی نمانده است شادمان به نظرمیرسید.وهنگامیکه پس ازشستن دست وروی خود برای خوردن صبحانه به داخل کافۀ قدیمی آمد،احد گردن آویزطلای خودرامطالبه نمود
وجبّاردرکمال ناباوری اظهاربی اطّلاعی نمودوامری که موجبات ظنّ احد به وی را تشدیدمی کرداظهارجبّاربه اینکه من اصلاًگردن آویزی به گردن توندیدم ونمی دانم به چه شکل وچه اندازه ای بوده است بود،زیرا احد یقین داشت جبّاربارها گردن آویز
وی رادیده بود ودرخصوصش با دوستانش حرف زده بود.احد درخیانت جبّارتردیدی نداشت.

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

بی تو در جانِ خودم دربدرانم آقا

گُم و گورِ خودِ خویش،همچو خزانم آقا

همه ی عمر به دنبالِ تو ، دلواپسِ تو

مثل یک کودکِ بی دست و زبانم آقا

انتظار است چو نوری به دلِ تاریکی

چشمِ عالم به شما منهم از آنم آقا

ترس دارم که نیائیدو نبینم گُلِ رو

روحِ من در طلب است و نگرانم آقا

جمعه ها آخرِ دلدادگی و چشمان خیس

چِقَدَر چشم براهی ؟ چقَدَر عهد بخوانم آقا؟

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

ربا وَ رباخور

از رباخور و ربا بایست گفت

از دو رذلِ بیحیا بایست گفت

از بدیهائی که قانونی شدند

از مکافات ریا بایست گفت

باج خور از دورۀ پستِ مدرن

بانکِ از آئین جدا بایست گفت

مثلِ قارچی میشوند هر روز سبز

سودشان و جان ما بایست گفت

هرکجا پیدا شدند آتش زدند

از گناه نزدِ خدا بایست گفت

داستانِ پول و وام و بانک را

در دلِ افسانه ها بایست گفت

با رِبا می پاشد امرِ اقتصاد

از برایِ بچّه ها بایست گفت

آی بانک مرکزی، وقتت بخیر

مرگِ تولید است ، کجا بایست گفت

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

صفحه ی شطرنجِ دل شد پهن در یک ماجرا
کیش شد شاهِ دلم ، بعداً شدم ماتِ فضا
در محیطی دولتی دیدم عجایب قصّه ای
گوش باید کرد از حکمت ، دقیقاً قصّه را
از برایِ امرِ فرهنگی در آنجا بوده ام
شاهدِ بحثی شدم ناخواسته من از قضا
داستانی واقعی با ماجرایِ سَلم و تور
دید چشمان ، رفت روحم تا به عمقِ انحنا
یک میانسالِ بداخلاق و پریش و ملتهب
حرف میزد با رئیسش با تکبّر با ریا
حرف حرفِ عزل بودو نصب بودو جایگاه
او خودش را مستحق می دیدو حق را زیرِ پا
از کلامش شد برایم روشن او فرهنگی است
نیست چاقوکش وَ لاتِ چاله ی میدانِ ما
ابتدا کردم تصوّر آن رئیس محترم
می نوازد سیلی و با یک لگد ختمِ بلا
اشتباه کردم نکرد ایشان چنین اقدام تند
صبر کردو کرد کارِ آدمِ واقع گرا
هرچه توضیح داد در گوشِ طرف چون پنبه بود
بر صدای خویش افزودو طلبکاری روا
صحنه ای افسانه ای بودو لوکیشن بس بدیع
داش مشتی وار ، رندی بود دمپائی به پا
گفت و گفت و من سراپا گوش می کردم به او
ابتدا باور نکردم صحنه وَ تصویر را
برقِ چشمانم پرید از سر وَ در خود مانده ام
تازه فهمیدم دبیر است و پراست از ادّعا
در تناقض من گرفتارم از آن گفت و شنود
یکطرف اوجِ متانت یکطرف پرمدّعا
هرچه می گفت مدّعی حرف و سخنهای درشت
روحِ آرامِ رئیسش بود درسِ بچّه ها
بعدها گفتند با من آن عمل با نقشه بود
رفتنِ من کرد آن نقشه چو نقشی بر هوا
داشت تنها نامِ فرهنگی وَ چون بیگانگان
از معلّمها نبود او بود یک واپسگرا
ساحتِ تعلیم و تربیّت چنان گلخانه است
خارهم دارد گُلِ زیبایِ در گلخانه ها
ریشه های منحرف در تربیت کم نیستند
گرچه بیهوده شود تعریف در حدّ ثنا
جانِ حرفم در بزرگی و صفای باغبان
بود ایشان عالِمِ عامل وَ مدرک دکترا
سخت باشد کارِ شهرستانِ کوچک در عمل
گفتمش غوغا کنی دکتر اگر خواهد خدا
هم بدانش کاملی هم در خرد هم دینمدار
از تو می گردد منظّم تربیّت ،ای بی ریا
آب از سرچشمه پاک است و گوارا و زلال
تا که جاری هست مقصد عمقِ اقیانوس ها
تابلویِ قلّابی و اعمالِ قلّابی بد است
کن تو حقِّ مطلب قانون به عشقِ حق ادا
 
  • احمد یزدانی

مانده ام من به گِل درونِ خودم

بروم از دیارو شهرو دِهم؟

می زند از درون من فریاد ،

اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم

رفتنت حال و روزِ بد دارد

غُربت است و تو پیرِ آواره

همه ی هستیت فقط قلم است

مــی نویسی تو میشود پاره

بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن

جسـدی نیست داخلِ قبرت

بازهم تهمتِ دوباره به تو

مطمئنّم صدا کنند گَبرَت

مثلِ عصر حجر تفکّر کن

عکسِ مار است مارِ این دوران

غیراز این هرچه از تو سـر بزند

میشوی سیبل و بعد گورستان

شده دنیا چو دهکده ، دزدان

کدخدایان کوره راه و شبند

چون ندیدند وقت پاسخ را

هر امانت که بوده را خوردند

با خدا حالشان تماشائیست

مثل سابق شمال و گردش و حال

گورِبابای دیگران ، فعلاً

سیرِ عالم به پولِ بیت المال

در گُمانند مردم مظلوم

می نشینند چون تماشاگر

غــافلند سارقـان که این مردم

هر کدامند بمب ویرانگر

عشق مردم مقدّس و پاک است

میشود بالهای پروازت

بده تاوان به پای عشقت ، چون

میکشد ، زنده میکند بازت

متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان

نتوانی به نقطه ای برسی

با خودت وا بِکَن تو سنگـت را

چون صدای خدای دادرسی

غم نخور تازگی ندارد کار

از زمان قدیم این بوده

چون بمیری به گورَ تو گویند

شعر با خونِ او عجین بوده ،

می نویسم من از نفوذ از چاه

شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه

تـو برو لابلای ابیاتَم

تا برآرَم من از نهادت آه

هرچه گفتم وَ یا نوشتم من

اگر از مردمست جاری هست

گفتگو کردن از غمِ مردم

مثل مرهم و زحم کاری هست 

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

صفی کوچک بقدر عالمی برپاست در صحرا

ملائک حاضرند آنجا ، پِیَمبر ناظرِ آنها

صف دیگر صف کینه برای لذّت دنیا

اسیر پایکوبی ها ،هزاران سینه ی خارا

تمامِ آیه های معرفت نازل ولی باطل

فقط حرف یزید است آن میانه لازم الاجرا

بلا در نینوا بارید بر دشتِ شقایق ها

جوانانِ بنی هاشم نشان دادند گوهر را

اگرچه تشنگی غالب وَ می سوزد حرم در آن

ولی عبّاس سیراب است از خون دل زهرا(س)

به زیر پای اسبان برده ابدانِ مطهّر را

وَ زینب ماندو یک دنیا ستم ، پیغام عاشورا

میان راه و کاخِ شام با عیسی دَمَش ایشان

بهم زد نقشه ها را کرد عاشورا جهان آرا

  • احمد یزدانی