چون فوتون با گرانشی از تو
میشوم مرد عاشقت از نو
با بکابی که میشود از من
آن زمان یک وَ یک نگردد دو .
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۲۵
چون فوتون با گرانشی از تو
میشوم مرد عاشقت از نو
با بکابی که میشود از من
آن زمان یک وَ یک نگردد دو .
افسانه زیرکی ز سر بیرون کن
از عقل بکاه و بر جنون افزون کن
وقتی دل و جان را بسپاری بر عشق
خود عشق بگوید که چه باش و چون کن
دنیا که دل بشر از عشقش ریش است
چون نیک نظر شود زبانش نیش است
باید که به آب زر نوشت این جمله ،
هر چوب که میخورد کسی از خویش است .
خسته ای هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پرواز منی ، اوجم توئی
فکروذکر من ، غم ناب منی .
من بدم خود معترف هستم به آن
از تو که نیکی چرا بد شد عیان
این جهان چون مزرعه باشد همه
کِشته ی خود را درو کرده در آن.
حقّ مردم را نخور ، خوردی ببین
میدهی تاوان سنگینی یقین
شاید اکنون خوانده ای شعر مرا
خنده کردی در دلت بر اصل دین
آتشی هستی که از هُرم تو میسوزم عزیز
بر خیال آتشینت دیده میدوزم عزیز
سالها رفت و نرفت از یاد من چشمان تو
خاطرات دیدنت ،یاد همان روزم عزیز .
وقتی که ادب منزوی و گشته فراموش
هر بی ادبی مدّعی فهم و ادب ، هوش
وقتی که به پا کرده ادب کاخ خرد را
گردیده دهان بسته و فعّآل سپس گوش .