طوفان درون سینه ایشان نهاده اند
در بند روزگار به زندان فتاده اند
آنانکه رنج بشر را به چشم خود ،
دیدندو چهره خندان گشاده اند
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۳
طوفان درون سینه ایشان نهاده اند
در بند روزگار به زندان فتاده اند
آنانکه رنج بشر را به چشم خود ،
دیدندو چهره خندان گشاده اند
زندگی رود پاک و زیبا بود
جانبش رو به سوی دریا بود
شیطنت مثل بچّه ها کردیم
گِل شد آن مزد کار ماها بود .
روشن تر از آنی که بخوانم مهتاب
جاری تر از آنی که بگویم چون آب
تاریکم و محتاج نگاهت خورشید
در حسرت دیدار تو چشمی بیخواب
خاطری سبز تر از جنگل گیلان داری
روح گلهای شکوفای بهاران داری
برده ای از همه ی عالم و آدم دل را
بینظیری و به دل نور برلیان داری.
زندگی در لحظه ها جاریست غرق لحظه شو
هرچه در ذهن تو باشد میشود حاکم به تو
بذر نیکی گر بکاری در دلت تردید نیست
میکنی از کشتزار عمر خود نیکی درو .
عشق من و تو فسانه باشد بهتر
مستانه و دلبرانه باشد بهتر
تا روز وصال و لحظه ی آزادی ،
در پرده و محرمانه باشد بهتر
دلبسته ی چشمان خماری شده ام
رنجیده تر از ابر بهاری شده ام
دادم همه ی توان و تابم از کف
بازیچه ی دست بیقراری شده ام .
ارکیده عاشقی کنون افسرده
موسیقی شاد زندگانی مرده
تا باز کجا و کی زمانی بشود
یک زخمه عاشقی به تاری خورده .
از غیر خدای خود خدائی مطلب
از ریشه شرک و شر رهائی مطلب
آرامش سینه ها فقط یاد خداست
از اصل رهائیت جدائی مطلب .
درّه های زندگی سکّوی پرواز من است
هر فرودی خود شروعی بر سرآغاز من است
من شکست و یاس را هرگز نخواهم دید ؛ چون
واجِ بالا و نُتِ زیرش در آواز من است .
زندگی دارد فراز و گه فرود
زیرک از آن کِی شود رنجیده زود
با تحمّل منتظر میماند او ،
می کند صبر هر فرودی را صعود .
امّید که سفره ها پر از نان باشد
محفوظ ز دست واهمه جان باشد
در پهنه ایران عزیز همواره ،
اظهار عقیده سهل و آسان باشد .
روشن است از نور تو صحن و سرای جان من
تو چنان فرمانده قلب من و ایمان من
آمدی چون تکسوار قصّه های کودکی
دل ربودی و شدی عشق من و جانان من .
رستم من و تو شغاد امّا غلطی
ورزیده به من عناد امّا غلطی
تا کی نکنی نگاه بر این دل زار
کردم به تو اعتماد امّا غلطی
به نارفیقی این روزگار میخندم
بریش سلطنت شام تار میخندم
چو میگذرد غم چرا نخندم من ،
به حال غم که ندارد قرار میخندم
شهری که خبر رسانیش پولی شد
نکبت عوض شعور مستولی شد
باید که بگوش شیر جنگل برسد
یک بچّه شغال بی هنر غولی شد .
شیر ایران است نادر ، از خراسان بزرگ
مادر گیتی نزائید همچو ایشان ، یل ، سترگ
پوزه گردنکشان مالیده بر خاک وطن
روس و عثمانی چو برّه بوده او مانند گرگ .
مرد غمگین از خیالت در بغل زانو گرفت
ظلمت گیسوی موّاج تو از او رو گرفت
بارور شد یاد تو در مزرع جان در خیال
کشتی زیبای چشمت در دلش پهلو گرفت .
در بند و زنجیرت نشاندی هر که بود آزاد
ظلمی نخواهد رفت از ظالم ز کس از یاد
از اعتماد مردمان کاخی بنا کردی
آن کاخ حقّ النّاس آتش میکشد بنیاد
.
وقتی که در هوای قفس غوطه میخورم
رنجیده از خیال تبر با صنوبرم
طوفان در انتظار و خطرهاست در کمین
تو ساحلی خیالی و من مسخ باورم .