- ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۴۸
می بری با خود مرا تا دور دست
آرزویم گفتگوی با تو هست
خاطری رنجیده دارم از خودم
در خیالاتی پر از رنج گسست
ماهها در آرزوی گفتگو
منتظر ، امّا فراقت بسته دست
شادمان از لشکر امواج من
لااقل دیدارت آنجا ممکن است
حرف بسیار و نباشد حوصله
دیدنت باشد برایم ناز شصت
حال باقی با تو ، امّیدی بده
میشود بر دیدنت امّید بست؟
هرکسی اطراف خود را یک نگاه
گر بیندازد ببیند مثل ماه
بد عملهائی که رسوا گشته اند
منحرف از راه و بدبخت و تباه
بندی زندان کار خویشتن
وقت رفتن غرق نکبت ، روسیاه
کاخ هستی از برای عبرت است
عبرت است چون سد برای هر گناه .
مدّعی روی سخن با تو و می گویم من
میتوانی نپذیری سخنم را اصلاً
ابتدا فارغ از هر حاشیه ای میگویم
هر جوان کوه انرژی و چراغی روشن
ریشه ی مشکل جدّیست ریاست اکنون
میزها مثل غذا بوده ولی بی روغن
گرچه گفتی که نمیخواهی و خواهش کردند
شده روشن که گشاد است تورا پیراهن
گر توجّه بشود منطق من روشن هست
بوده آتش که سرانجام گرفتت دامن
قاضی زندگی مردم دربند نباش
جز پشیمانی مطلق ندهد این خرمن
روشنائی ز وجود تو بتابد خوب است
تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن
عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست
جز بد و خوب نماند به جهان از هر تن .
چون تو بسیار آمدند و رفته بی حرف و سخن
از چه رو با کرده هایت دوختی از ما دهن
بوده رویای همه با بودن تو حال خوب
گشته ای اسباب مرگ گاوُ و اشک مشد حسن
فرق ما با تو زیاد است از زمین تا آسمان
درد تو درد ریاست درد ما باشد وطن
ادّعاهایت اگر عالم بگیرد خارج است
ساز خود را روی سن در وقت کنسرتت بزن
عاقل هستی تو برایت یک اشاره کافی است
جز بدی خوبی نمیماند نه از تو یا که من .
فضای نت شده چون جنس بنجل اکنون مفت
پُر از کُپی و پر از چت میان سفره ی پست
یکی یکی شده ما راوی و بیان کردیم
که گفته خاله چنین و عمو چنان میگفت
هرآنچه میل جواسیس بی وطن باشد
به دکمه ای بفرستیم هرطرف ، هنگفت
به زیر چترِ شبی سیستمم بمن فرمود
بگویمت سخنی از نفوذ و راز نهفت
سکوت کن وَ پناه بر خدا ببر ، اکنون
میان گردو غبار است ریز مثل درشت.
سطح گفتار دو کاندیدا حقیر
هرچه مطرح کرده اند خصمانه بود
بایدن از دست ترامپ و موضعش
مانده حیران ، مثل یک دیوانه بود
چون پلنگ زخمی از او شد ترامپ
ادّعاهایش ریاکارانه بود
مردم عالم تماشا کرده اند
کارزاری را که نامردانه بود
فارغ از حرف و شعار و دشمنی
واقعاً شخص ترامپ پرچانه بود
هر دو بودند دشمن خونی هم
گفتگوهائی که بیشرمانه بود
بی نزاکت بی ادب بی حیثیّت ،
کار هر دو دلقک احمقانه بود
عمق ذات کدخدا بود این نشست
رو شده دستش که چون ویرانه بود
هردو وحشی هر دو درّنده چو گرگ
تابلوئی از وضع و حال خانه بود
یک دو قطبی خطرناک و پلید
ای دلِ دریا ،غمِ والا حسین
روحِ بلند، عشقِ سراپا حسین
معنی زیبای دل و دلبری
ماهِ درخشنده دنیا حسین
عزّت آزادی و آزادگی
اخترِ تابنده زیبا حسین
هرچه که از تو بزنم دم کم است
از تو شود حق دمِ ما یا حسین
رفتم به زورخانه و چیدم گل سلام
دادم به زیر لب به همه بانیان سلام
بر سیّد و به سردَم و #پیشکسوت و بزرگ
بر گود و میل و خدمت هر #پهلوان سلام
بر تخته های شِنو ، #ضرب و #زنگ و سنگ
کبّاده ها وَ چرخش نیک اختران سلام
بر #مرشد عزیز و گرامی که چشمه است،
گویای نکته سنج و خوش الحانمان سلام
بر جمع عاشقان چنین ورزشی کهن
باید نثار کرده به صدها زبان سلام
وقتی سلامتی بشود هر سلام ، از آن،
بر خلق روزگار و به اهل جهان سلام .
#احمد_یزدانی
#زورخانه #ورزش_باستانی
ماه مهمانی خداوند است
شهر دلها چه باخدا شده است
کوچه ها زنده اند و هستی ساز
آب و جارو برای ما شده است
هرچراغی نشانی از عشق است
عاشقی پاک و بی ریا شده است
خوش بحالش که لایق سفره است
چشم در چشم اولیا شده است
هرطرف ربّنا و ذکر سحر
خانه ی دل پر از جلا شده است
لذّت بندگی به اخلاص است
رمز اخلاص ربّنا شده است
دلبری راه و رسم خود دارد
هرکه دل داد دلربا شده است .
.
نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم
همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم
نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای
رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم
گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی
از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم
شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا
نه کلاغیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.
به شب نشینی اینترنتی و در گوشی
گذشت قصّه ی تلخی به نکته بین شاعر
به گوشه ای زده افعی ماده چمبر تا ،
به نیش خود بزند تا کند حزین شاعر
تمام جهل و جنون یکطرف خرد سوئی
رسید بی خبر از توطئه و کین شاعر
چنان همیشه بیک قطعه شعر مهمان کرد
گروه اهل خرد اهل فهم دین شاعر
ز چمبرش شده خارج و حمله ور افعی
به جمله ای زده اش پتک آهنین شاعر
نمانده فاصله ای تا شکستن توبه
ز سوی بنده ی توّاب اربعین شاعر
دوباره خشم و خروشش نموده آمیزش
صدای پای شیاطین و شد ظنین شاعر
به پشت صحنه پیام محبّت از هر سو
رسید و شد خنک از آتشش چنین شاعر
حقیقتاً که ز تن ها بلا به پا خیزد
گرفت درس سکوت و در آن عجین شاعر
هنر و مردم صاحب هنر چه مظلومند
تمام شکّ دلش شد دگر یقین شاعر
دلیل هجرت اصحاب فکر شهرش را
بچشم دل ز حسد دید و شد غمین شاعر
نگفت جمله ای و پر کشید از آن وادی
دعا نمود به آن زن و سرزمین شاعر .
یا محمّد(ص)،ای سپیده ؛ بامداد
برگزیده ماهِ تابان ، خوش نهاد
رحمتِ للعالمین ، روحِ بلند
رنگ مدرسه ندیده باسواد
نورِ مطلق ، حضرت روح الامین
بهترین بندگان ، روشن نهاد
از ابوجهل و ابوسفیان پر است
منطقه مملو شد از ظلم و فساد
خانه کعبه ندارد امنیت
حاکمش باشد خودش اُمّ الفِساد
در میان فتنه ها افتاده ایم
چاره کن با حکمتِ ربّ العباد
خون و أتش در یمن بالا گرفت
نیجر و لیبی گرفتار شغاد
شیعیان در کُلّ عالم در فشار
میوزد از هرکرانه تندباد
حفظ فرما سرزمین پارس را
بعثتت بادا مبارک پاکزاد
شیطان که دریغ می کند دارو را
بردست ز سنگ پای قزوین رو را
تنها نه که تحریم کند ایران را
تهدید کند جهان رو در رو را
چون چهره دوگانه است دست آویزد
هم دشمنی هم دوستی از هر سو را
عمرش نرسد که خوانده باشد نمرود
فرعون نخواند و قصّه ی چون او را
دارد به همه جهان طمع ، از کِبرش
خر فرض کند جهان رویارو را
زد تلنگر را کرونا ؟ حالتان جا آمده؟
دید منفی رفت و جایش دید زیبا آمده؟
شد عزیز آن رفت و آمدها ؟ سفرهای قدیم؟
ناسپاسی مُرد و شکر از آن به دنیا آمده؟
ارزش نزدیک هم بودن شد اکنون آشکار؟
یاد باغ و چشمه ی پائین و بالا آمده ؟
یادی از همسایه ها و لطف آنها آمده ؟
قیمتی شد در کنار هم و باهم زیستن؟
یاد ارزش های شاد و با مسمّا آمده؟
من که سیلی خوردم از دست کرونا سخت و بد،
چشم من شد باز و عقلم بر سرِ جا آمده
عمر من دارد بهای تازه ای در سال نو
عاشقی بار دگر در یادم حالا آمده ،
صبح است با خیال تو ای ماه آینه
خورشید را به سمت تماشا نشسته ام
می سوزم از فراق تو ای نازنین رفیق
مانند کشتی لنگر شکسته ام .
تو پدر رفتی و خاموش شدم
بی تو با مرگ هماغوش شدم
نه گُلی ماندو نه گلدان و گِلی
نه درختی و نه باغی و دلی
باغبان دست به غارتگر باد
دادو پا بر سر پیمان بنهاد
باد غرّنده چو داس
زده بر ریشه یاس
سرو ها خشک شدند
سایه ساران سترگ افتادند
صاعقه قاصد درد
همه ی باغ و درختانش را
کرد خاکستر سرد
و چه سان مادر گیتی
شود آبستن مرد؟
#احمدیزدانی
@ahmadyazdany
من اینجا با خیالت میکنم بیهوده دلشادی
نمیدانم تو هرگز در سراب عشق افتادی؟
تو آنسوئی من اینسو غرق رویایت گرفتارم
جنون میتازد از هرسو به روح من به استادی
به تاراج زمان تن داده ای تنها و غمگینم
بگو آیا تو هم چون من به این تاراج تن دادی ؟