ای دلِ دریا ،غمِ والا حسین
روحِ بلند، عشقِ سراپا حسین
معنی زیبای دل و دلبری
ماهِ درخشنده دنیا حسین
عزّت آزادی و آزادگی
اخترِ تابنده زیبا حسین
هرچه که از تو بزنم دم کم است
از تو شود حق دمِ ما یا حسین
- ۰ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۵۷
ای دلِ دریا ،غمِ والا حسین
روحِ بلند، عشقِ سراپا حسین
معنی زیبای دل و دلبری
ماهِ درخشنده دنیا حسین
عزّت آزادی و آزادگی
اخترِ تابنده زیبا حسین
هرچه که از تو بزنم دم کم است
از تو شود حق دمِ ما یا حسین
رفتم به زورخانه و چیدم گل سلام
دادم به زیر لب به همه بانیان سلام
بر سیّد و به سردَم و #پیشکسوت و بزرگ
بر گود و میل و خدمت هر #پهلوان سلام
بر تخته های شِنو ، #ضرب و #زنگ و سنگ
کبّاده ها وَ چرخش نیک اختران سلام
بر #مرشد عزیز و گرامی که چشمه است،
گویای نکته سنج و خوش الحانمان سلام
بر جمع عاشقان چنین ورزشی کهن
باید نثار کرده به صدها زبان سلام
وقتی سلامتی بشود هر سلام ، از آن،
بر خلق روزگار و به اهل جهان سلام .
#احمد_یزدانی
#زورخانه #ورزش_باستانی
ماه مهمانی خداوند است
شهر دلها چه باخدا شده است
کوچه ها زنده اند و هستی ساز
آب و جارو برای ما شده است
هرچراغی نشانی از عشق است
عاشقی پاک و بی ریا شده است
خوش بحالش که لایق سفره است
چشم در چشم اولیا شده است
هرطرف ربّنا و ذکر سحر
خانه ی دل پر از جلا شده است
لذّت بندگی به اخلاص است
رمز اخلاص ربّنا شده است
دلبری راه و رسم خود دارد
هرکه دل داد دلربا شده است .
.
نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم
همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم
نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای
رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم
گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی
از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم
شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا
نه کلاغیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.
دلِ پُل را شکسته از مرگش
لوگموتیو را غمش بجان زد نیش
ظاهراً از جهان خود دور است
باطنش یک جهان و شاید بیش
سوت بر پل عزای اگنرهاست
خاک ایران دهد به دنیا کیش
به شب نشینی اینترنتی و در گوشی
گذشت قصّه ی تلخی به نکته بین شاعر
به گوشه ای زده افعی ماده چمبر تا ،
به نیش خود بزند تا کند حزین شاعر
تمام جهل و جنون یکطرف خرد سوئی
رسید بی خبر از توطئه و کین شاعر
چنان همیشه بیک قطعه شعر مهمان کرد
گروه اهل خرد اهل فهم دین شاعر
ز چمبرش شده خارج و حمله ور افعی
به جمله ای زده اش پتک آهنین شاعر
نمانده فاصله ای تا شکستن توبه
ز سوی بنده ی توّاب اربعین شاعر
دوباره خشم و خروشش نموده آمیزش
صدای پای شیاطین و شد ظنین شاعر
به پشت صحنه پیام محبّت از هر سو
رسید و شد خنک از آتشش چنین شاعر
حقیقتاً که ز تن ها بلا به پا خیزد
گرفت درس سکوت و در آن عجین شاعر
هنر و مردم صاحب هنر چه مظلومند
تمام شکّ دلش شد دگر یقین شاعر
دلیل هجرت اصحاب فکر شهرش را
بچشم دل ز حسد دید و شد غمین شاعر
نگفت جمله ای و پر کشید از آن وادی
دعا نمود به آن زن و سرزمین شاعر .
یا محمّد(ص)،ای سپیده ؛ بامداد
برگزیده ماهِ تابان ، خوش نهاد
رحمتِ للعالمین ، روحِ بلند
رنگ مدرسه ندیده باسواد
نورِ مطلق ، حضرت روح الامین
بهترین بندگان ، روشن نهاد
از ابوجهل و ابوسفیان پر است
منطقه مملو شد از ظلم و فساد
خانه کعبه ندارد امنیت
حاکمش باشد خودش اُمّ الفِساد
در میان فتنه ها افتاده ایم
چاره کن با حکمتِ ربّ العباد
خون و أتش در یمن بالا گرفت
نیجر و لیبی گرفتار شغاد
شیعیان در کُلّ عالم در فشار
میوزد از هرکرانه تندباد
حفظ فرما سرزمین پارس را
بعثتت بادا مبارک پاکزاد
شیطان که دریغ می کند دارو را
بردست ز سنگ پای قزوین رو را
تنها نه که تحریم کند ایران را
تهدید کند جهان رو در رو را
چون چهره دوگانه است دست آویزد
هم دشمنی هم دوستی از هر سو را
عمرش نرسد که خوانده باشد نمرود
فرعون نخواند و قصّه ی چون او را
دارد به همه جهان طمع ، از کِبرش
خر فرض کند جهان رویارو را
زد تلنگر را کرونا ؟ حالتان جا آمده؟
دید منفی رفت و جایش دید زیبا آمده؟
شد عزیز آن رفت و آمدها ؟ سفرهای قدیم؟
ناسپاسی مُرد و شکر از آن به دنیا آمده؟
ارزش نزدیک هم بودن شد اکنون آشکار؟
یاد باغ و چشمه ی پائین و بالا آمده ؟
یادی از همسایه ها و لطف آنها آمده ؟
قیمتی شد در کنار هم و باهم زیستن؟
یاد ارزش های شاد و با مسمّا آمده؟
من که سیلی خوردم از دست کرونا سخت و بد،
چشم من شد باز و عقلم بر سرِ جا آمده
عمر من دارد بهای تازه ای در سال نو
عاشقی بار دگر در یادم حالا آمده ،
صبح است با خیال تو ای ماه آینه
خورشید را به سمت تماشا نشسته ام
می سوزم از فراق تو ای نازنین رفیق
مانند کشتی لنگر شکسته ام .
تو پدر رفتی و خاموش شدم
بی تو با مرگ هماغوش شدم
نه گُلی ماندو نه گلدان و گِلی
نه درختی و نه باغی و دلی
باغبان دست به غارتگر باد
دادو پا بر سر پیمان بنهاد
باد غرّنده چو داس
زده بر ریشه یاس
سرو ها خشک شدند
سایه ساران سترگ افتادند
صاعقه قاصد درد
همه ی باغ و درختانش را
کرد خاکستر سرد
و چه سان مادر گیتی
شود آبستن مرد؟
#احمدیزدانی
@ahmadyazdany
من اینجا با خیالت میکنم بیهوده دلشادی
نمیدانم تو هرگز در سراب عشق افتادی؟
تو آنسوئی من اینسو غرق رویایت گرفتارم
جنون میتازد از هرسو به روح من به استادی
به تاراج زمان تن داده ای تنها و غمگینم
بگو آیا تو هم چون من به این تاراج تن دادی ؟
مردان بزرگ آفتابند
هستند که تا بما بتابند
مانند چراغ راهِ تاریک
روشنگر و خوب و بی نقابند
در سینه شقایقی نهفته
در شهر چو شعر بکر و نابند
باران بهاریندو رویش
سرسبزی کوچه های باغند
بخشنده، سخی و باکرامت
زاینده چو چشمه های آبند
آرام چو خواب راحت شهر
دلسوخته آند ، چون گلابند
دستان بلند مهر و ایثار
مفهوم شریف یک کتابند.
#احمد_یزدانی #امان_الله_یزدانی #جناب_سرهنگ_یزدانی
سپیده سحرم، زنده ای دوباره منم
رفیق ره خبر از غربت دلم دارد
شراره از دل آتش ، چو یک ستاره منم
اگر نگفته ام هرگز ، یقین بگوید دوست
که بوده ام و که هستم ؟کنون چکاره منم؟
تصوّرم نتوان کرد آن که همدم نیست
پیاده از خودم امّا بخود سواره منم
کنون که نیمه شب است و ترانه می گویم
از عمق جان بنویسم که چون شراره منم
لهیب آتش سوزان نفس خود شده ام
چو شعله سرکشم و مانده در کناره منم .
خوب است زندگی و ندارم شکایتی
سختی و راحتی ام برقرار بود
در پشت سر شده شادی و غم درو
صیّاد بوده و گاهی شکار بود
در روبرو شب و روز است در طلب
تا گفتگو کنم که در اینجا چه کار بود
من مرغ زیرکم که نیفتم به دام غم
غمخانه در طلبم بیشمار بود
خوب و بد است همانی که کرده ای
غم بود کوه و شادی من چون غبار بود
وقتی شکایتی ندهد حاصلی تو را
بهتر که گفته خوشی در کنار بود .
ساده تر از گل و جاری تر از آب
شعله ور ، ساکت و زیبائی ناب
مثل دریای عمیق و موّاج
جمع اضداد چو بیداری و خواب
آتشم زد و تماشا کردم
رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب
باز من ماندم و تنهائی و غم
بازهم شادی بیهوده ، سراب .
در دهِ دوری که حرف حق زدن جانبازی است
صحنه در دست گروهی راضی ناراضی است
آنکه روزی در غم ایمان مردم بوده است
از برای نفع خود در کار کافرسازی است
چون که نان را در تنور قهر مردم می پزد
انعکاس سعی او مانند حزب نازی است
کرده کاری را که شیطانمانده در انجام آن
عاقلان فهمیده اند استاد صحنه سازی است
دهکده گر چند روزی میشود بالا و پست
در عوض رو میشود مشکل که از خودسازی است
میدهد کولی به دشمن کدخدای دهکده
حال و روزش حال و روز شخص از خودراضی است
هرکسی تنها بفکر حال و احوال خود است
از عجایب حال آن ناراضیان راضی است
ظاهر خود را موجّه کرده امّا غافلند
ریشِ بی ریشه چو پشمی بهر پشتک بازی است .
نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم
همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم
در سخن داعیه دارانِ تفاهم هستیم
در عمل دشمن سازش و مدارا شده ایم
نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای
رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم
گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی
از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم
شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا
نه خروسیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.
بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم
آرزومند فراری شدن از زندانم
بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم
قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم
ببر از قالب تن تا به جهان دگرت
با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم
بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی
با امید تو شود سختی ره آسانم
این دو روزی که در این دامگهت افتادم
بوده کفران و گناه دگران تاوانم
سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر
بده دستور به بادی که کند ویرانم
ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با خود
بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .
.