اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۴۶ مطلب با موضوع «قطعه» ثبت شده است

ملّت آزاده را از فقر آزادش کنید
خاطر رنجیده را با همّتی شادش کنید
زخمی و جنگنده و درمانده از دست معاش
تابلوی هستی او را نقش فرهادش کنید
ملّت ایران بزرگ است و عمیق و ریشه دار
روح مجروح وطن را شهر آبادش ‌کنید
گنجهای زیر پا را کرده استخراج بعد
هرکه اهل کار و کوشش بود امدادش کنید
کام مردم گر شود شیرین کند غوغا بپا
کشور آزادگان را بندی دادش کنید
سر بکار مردم خود کرده با شور و شعور
نقشه های دشمنان را پوچ و بربادش کنید.

  • احمد یزدانی

فرق دارد حال و روز حاکمان با حاکمان

سیل مزداران چه زیبا داده است فرقش نشان 

داده دستان را به یکدیگر که با عزمی بلند

کرده از نو زندگی در کام مزدارانمان

ایستادند و غم سنگین سبک تر کرده اند

با فداکاری نموده شاد روح رفتگان

آمدند از هرطرف عشّآق دلسوز وطن 

بی ریا کردند کارستان ز سعی و کارشان

گرچه تا دِه دِه شَوَد صد شهر زحمت لازم است

باغ حاصل می‌دهد با سعی و رنج باغبان

راه طولانی شود آغاز با گام نخست

گفته اند موئی کمک باشد به حال ریسمان .

  • احمد یزدانی


  • احمد یزدانی

ای وای عزادارم 

داغ رخ گل دارم

میپیچم و میگریم

تب دارم و می بارم

چون خواب و خیالی بود

در حسرت دیدارم

افسوس که رفت از کف

عشقم نفسم یارم .

  • احمد یزدانی

ساده تر از گل و جاری تر از آب
شعله ور ،ساکت و زیبائی ناب
مثل دریای عمیق و موّاج
جمع اضداد چو بیداری و خواب
آتشم زد و تماشایم کرد
رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب
باز من ماندم و تنهائی و غم
باز هم شادی بیهوده ، سراب
  • احمد یزدانی

طغیانگری هستم که پای گردبادم 

امّا نمیدانم چرا خواندند آدم

گفتند آه و دم تو هستی آدم هستی

یک عمر آهی تو و یک تاریخ هم دم

آهن بخوانم آدمی را برتر از آن

محکم تر از آهن ستونی در دو عالم

این ماجراهایی که بر من رفته است را

با کوه اگر گویم کند سر را بمن خم

با قدرتم بر آسمان پنجه کشیدم

امّا حریف نفس پست خود نگشتم

  • احمد یزدانی

وقتی که نادان عهده دار کار میگردد

بر عاقلان هستی چو مرگی زار میگردد

آجر نخواهد رفت روی آجری آنجا

رنجیده گل شاد از غم او خار میگردد

دیگر نخواهد بود آنجا بحث آبادی

گرگ از برای برّه ها غمخوار میگردد

دلسوز ها در انزوا حرّاف ها حاکم

خوشحال و خندان دشمن غدّار میگردد.

  • احمد یزدانی

دختران من پری های قشنگ

ای ز دانش بی‌نظیر و رنگ رنگ

مرگ هم حق است نوعی زندگیست

می چشد هر زنده از آن با درنگ

خوش ندارم در فراقم گریه را

یا که محزون بوده با دلهای تنگ

خاطراتم را بگوئید از خوشی

شیشه غم را بکوبیدش به سنگ

زندگی با رویتان افسانه بود

قدرتم بودید در میدان جنگ

آنقدر پشتم قوی بود از شما

بوده در دریای طوفانی نهنگ .

  • احمد یزدانی

گریه باید کرد بر وضعی چنین

گشته بازیچه کنون ارکان دین

لعن و نفرین بر عوام النّاس باد

داده میدان تا شود سارق امین

مار این مردم کنون شد عکس مار

اشک باید ریخت بر این سرزمین

چون بیفتد دست نادان علم نت

مار عالم دارد او  در آستین

جای برگشتن شود غرق دروغ

می کند در گور جهل خود کمین .

تا حماقت حاکم است و جهل دین

روزگاری بهتر از این را نبین .

  • احمد یزدانی

‍ شهادت میرسد ،مولا خبر دارد سعادت را

فرادا میکند در رکعت دوّم جماعت را

بیان شد از لبش فزّت بربّ الکعبه با ضربت

در آغوشش کشید انسانیت آنجا شهادت را

به کسری کمتر از یک لحظه ارکان هُدی لرزید

تماشا کرد عالم اوج تصویر قیامت را

به محراب عبادت غرق خون میگردد و تا هشت

شهادت از علی میگیرد حیثیّت به غایت را

سعادت داشت مسجد آمد آنجا حضرت مولا

خدا لعنت کند فرزند ملجم غرق نکبت را

 

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

برای شنیدن قرائت شعر شب خاص خداوند اندکی تامّل بفرمائید


دریافت

  • احمد یزدانی

در حسرت نسیم سحرگه بهاریم

در آرزوی روی تو چشم انتظاریم

پایان گرفته قصّه ی بودن ندیدمت

از زندگی بدون حضورت فراریم

عمریست دیده به راه تو خسته جان

در جستجوی تو هر سو دوان روان

کی می‌شود که تو باشی کنار من

تنها نبوده من و خاطراتمان ؟

  • احمد یزدانی

رفت در آتش سیاوش پاکباز

سالم آمد از دل آتش فراز

داد کیکاووس سوری با غرور

از سیاوش تهمت سودابه دور

چارشنبه ماند از آن یادِگار

آتشی که کرده پاکی آشکار

هرکه ایرانی و در آن ریشه دار

جشن آتش در نهادش ماندگار

می شود با کوه آتش روبرو

تا که باقی ماند از او آبرو.

  • احمد یزدانی

تنها و ترک خورده در خلوت زندانم

هر صبح سرآغازی در حسرت پایانم

من منتظرم شاید قاصد برسد از ره

تا او نرسد در خود سرگشته و حیرانم

تنهائی و طوفانی  طوفانی و تنهائی

این است تمام من آغازم و پایانم

گفتند بهار آمد در پشت در است اکنون

باور شده ای مسخم  دستی به گریبانم

محتاج بهارانم ، در حسرت بارانم

ای ابر نمی باری؟ یک عالمه طغیانم.۰

  • احمد یزدانی

گیج وحیرانم زِ وضعِ بادها

بام یک بام و هوا باشد  دوتا

می بُرَندو  میبَرَندو  می دَوَند

همرهِ هرباد هرسو  میروند

چشمِ امّیدِ همه  روزِ حساب

روزهایی که بیاید با شتاب

راستی آنجا نباشد بی کتاب؟

یا نباشد چهره ها پشتِ نقاب؟

از ریا وُ  رنگ آیا پاک هست؟

در دو چشمِ حقّه بازی خاک هست؟

پلکِ پنهانی نپوشد روی حق؟

رشوه خواری پُر نسازد جویِ حق؟

یا روابط ، پول و پارتی ها ،چطور؟

ظالم از عادل نسوزاند موتور؟

با زبان بازان چه تدبیری کنند؟

سفته بازی را چه تفسیری کنند؟

هست حق در جایگاهِش سربلند؟

یا که آنجا هم تقلّب میکنند؟

  • احمد یزدانی

این حوادث که شد از قرن گذشته آغاز

کرده است مشت ستمکاری شیطان را باز

روبروی ملل ظالم عالم مظلوم

کرده است سینه سپر تا که شد اکنون اعجاز

جنگ و خونریزی در خاک یمن مسکوت است

کرده با بال خبر مرده اکراین پرواز

جمله ای گفته نشد از غم افغانستان

یا ستمهای خبیثان نشسته به ریاض

ظاهراً ملّت عالم زده اند خود را خواب

این هماهنگی با خوی شیاطین چون راز

هرکجا منفعتی داشته با داد و هوار

کرده از آنچه که خود جرم شمردند اغماض

قرن حاضر به یقین عالمیان شوریده

بشریّت بشود سدّ گروه ناساز.

  • احمد یزدانی

سیزده آمده چشمان غمت تر  باشد

چون مبارک شده باشد به همه در باشد

کوه و در منتظر پای یکایک از ما

دشت و جنگل که به زیبائی خود سر باشد

پا بصحرا بنهیم و به خوشی کرده به در

گوش غم از خوشی و قهقه ها کر باشد.

  • احمد یزدانی

کشور من غم ز جانت دور باد

رنج و بیماری برای تو مباد

سایه سارانت همیشه برقرار

کرده بازار بدی ها را کساد

ایستاده روبروی کجروی

دور باشد از تو هر درد و عناد

سرفراز و صخره سان ، مانند کوه

محکم و پاینده بر وفق مراد

دوستت دارم وطن از عمق جان

میکنم بهرت دعا با اعتقاد 

ای خداوند بزرگ و ماندنی

حفظ کن ایرانی از هر گردباد

آب و بادو خاک و آتش را بگو

رانده بیماری روا کرده مراد

کشور ایران زمین را حفظ کن

از گزند دشمنان و تند باد

سختی دوران شود راحت به خلق

ملّت ایران قوی ، ‌پاینده باد

کسب و کارش را بده رونق که تا

مردمانش گشته ثروتمند و شاد.

  • احمد یزدانی

آتشی بودو سیاوش بود و تن

اوج مظلومیّت و تهمت ز زن

چون درون آتش سوزنده رفت

با حیا از کوه آتش زنده رفت

آتش سوزنده او را سرد شد

رد شد و در پشت پایش گرد شد

سربلند و با شکوه و با وقار

کرده اثبات حق خود در کارزار

مانده ای در خویشتن در اوج و هست

رنج تهمت زیر پایش رفته است

رفته است در آتش از آن جسته است

پاک برگشت آنکه از خود رسته است

از برای خاین آرامش کجاست ؟

هر تشنّج حاصلی از ترس ماست.

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی