اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۸۹ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

درگیرِ تو هستم عشق درگیر توام
من پیر تو هستم عشق، من پیر تواَم
با لیلی چشم تو زمانی مستم
در چاهِ نگاهِ ماهِ شبگیر تواَم
با قاصدک بهانه هایت شادم
مجنونِ گرفتارو زمینگیرِ تواَم
از شعله ی عشقِ آتشینِ مردم ،
میسوزم و در حبسِ نفسگیرِ تواَم
با خود ببرم به هرکجا میخواهی
من گیر تو هستم عشق ، من گیر تواَم
آغوشِ تو بسترِ همه خوبیهاست
من کشته ی قدرت فراگیرِ تواَم
تا روزِ حلولِ کاملِ آزادی
در خاک توام ؛ بندیِ زنجیرِ تواَم.

  • احمد یزدانی

بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم
آرزومند فراری شدن از زندانم
بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم
قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم
ببر از قالب تن تا به جهان دگرت
با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم
بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی
با امید تو شود سختی ره آسانم
این دو روزی که در این دامگهت افتادم
بوده کفران و گناه دگران تاوانم
سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر
بده دستور به بادی که کند ویرانم
ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با عشق
بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .

  • احمد یزدانی

قرنی که پشت سر رفت قرنی پر از  خسارت
جنگ و گریز دائم بین ضعیف و قدرت
دل ها پر از عداوت برلب سخن  زِ بخشش
عالم پر از تناقض لبریز عشق ونفرت
هر سو پر از نفاق و در جستجوی وحدت
از خشتِ اوّلش کج از این خراب عمارت
حرف و سخن درستی بوده عمل خلافش
راهی پر از خسارت پر بوده از حکایت
هرجا امانتی بود دست خیانتی بود
تا مقصدی نرفته بار کج و خیانت
با خالق وجهانش، باعاشق ومرامش
باصادق وکلامش حرف و سخن به نخوت
بوده همه گرفتار از شرق و غرب عالم
قرنی پر از خسارت قرنی همه روایت .

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

رفتم بخیابان که تماشائی بود
هرکوچه برای خود چو دنیائی بود
از هر طرفی بسوی آن پنجره ای
دلهای خلایق همه دریائی بود
هرخانه پر از محبّت و عشق و صفا
از خنده و از خوشی چه غوغائی بود
خندیده و خوشحال و خرامان دیدم
در آخر کار خیر و مانائی بود
گفتم که رسید دوره ی عشق و صفا
تحریم و جوانبش سرِ پائی بود
سردم شد و لرزیدم و بیدار شدم
یک خواب قشنگ و خوب و رویائی بود.

  • احمد یزدانی

کرده خزان حمله به دنیای باغ
غارتی از آن شده گلهای باغ
سوز هوا مثل همیشه شده
ریزش هرساله ی برگای باغ
گردنه ها پر شده از ابر و مه
پرچمی افراشته بالای باغ
رخت و لباس همه ی شاخه ها
زرد شد و باعث غوغای باغ
زاغ زده چهچهه و ساکت است
بلبل زیبا شده رسوای باغ
میوه پائیزی و انگور و سیب
علّت تسکین تمنّای باغ
مزرعه و حاصل کشت همه
رفته بکام ننه سرمای باغ
سوز هوا سردی تا عمق جان
مانده بدل حسرت گرمای باغ
داده خدا دیده ی بینا به ما
چشم دل دیدن فردای باغ .

  • احمد یزدانی

با آن رفیق  دغلکار من بگو ،
آن معرفت که برایم شمرده کو؟
یک ماه به بستر و یکبار در کجا؟
پرسیده حال مرا ؟ گفته ، کرده رو
پیداست ترک جفایش نموده ام
از بی وفا شده باشم جدا ، نکو
امّا خدا نکند عطسه ای کند
باید که رفته بخدمت بسوی او
برد آسمان بزمین زد کلاه خود
دادش وثیقه  تمامی آبرو
تبعیض موجب آزار و اذیت است
بهتر که رفته بسوئی جدا از او
دردی بسینه بیان کرده ام کنون
عرضی خلاف ادب کرده ام بگو .

  • احمد یزدانی

کرده ایم اعلان ایمان ، امتحان
میکند روشن عیار حرفمان
گفته خالق مبتلاتان می کنم
فتنه باشد چون محک بر صدقتان
امتحان باشد دو دسته ، ابتلا
نقص در مال است و نقص جانمان
ابتلا بر نفس بر نقضِ ثمر
ابتلا بر فقر از جانانمان
زیر پای فتنه بالنده شدن
امتحانِ اوّل از ایمانمان
فتنه سخت است و نگردد هرکسی
سربلند از فتنه ی آخرزمان .

  • احمد یزدانی

مردمی ارزان و پست و بی حیا
بوده از قانون و آئینش رها
ساز ناکوک عدالت بوده اند
صهیونیست غرّه ی پر مدّعا
هرکجا شد وضع و اوضاعش خراب
ردّ پائی مانده از آنها به جا
اهل طغیان از نصیحت دور دور
با همه دشمن چه پیدا چه خفا
دیده دنیا را چو یک میز قمار
انگولک شاهکارشان در هر کجا
ملّت از آنها گریزان گشته اند
خوانده خود را ناجی از امر خدا
خودپسند و راضی از خود با غرور
عالم هستی گرفتار بلا .

  • احمد یزدانی

افسونگر و محشری ، توانا ، چه قشنگ
خورشیدِ زمین و آسمان ها ، چه قشنگ
روشن شده از حضور تو سینه ی من
هم سینه و هم پهنه ی رویا ، چه قشنگ
از تابش تو دل خرد مهتابی
عشقی تو که برده ای دل ما ، چه قشنگ
کوهی تو ، همان گوهر الماس و عزیز
آن قطعه ی بی نظیر و همتا ، چه قشنگ
تکخال دل و قدرت مطلق هستی
حاکم به دل منی تو زیبا ،چه قشنگ
از بوی خوشت فضای هستی خوشبو
تو بوی خوشِ تمام گل ها ، چه قشنگ
دل برده ای و کرده اسیر غم خود
تو دلبر بی نظیر دنیا ، چه قشنگ
زانو زده خدمت تو زیبائی و عشق
تو لایق هرچه بهترین ها ، چه قشنگ
بهتر که دعا کنم خداحافظ تو
من کرده دعا به صد تمنّا چه قشنگ
ای خالق عالم و همه موجودات
صدساله کن عشق ناز من را ، چه قشنگ.

  • احمد یزدانی

ماه بانوی قصّه های بلند
بندیان تو بیشمارانند
هرکدام از تو قصّه ای در سر
یا که زخمی به روی دل دارند
عدّه ای عاشق دوچشمانت
مست گیرائی نگاه تواند
عاشقان دگر ز گیسویت ،
گفته ، در پیچ و تاب آن هستند
هرکسی از نگاه و زاویه ای
داده دل را به دستی و حبسند
من ولی عاشق وفای توام
باوفایان ز عطر آن مستند
دل و دین داده ای گرفتارم
چون فقیری که بوده ثروتمند
شده ام مبتلای درد تو گل
و از این درد شادم و خرسند
بپذیر ادّعای عشق مرا
صادقان را نمی دهند سوگند .

  • احمد یزدانی

با چشمه از خشکیدگی رستم
جاری و با آن روسفید هستم
یادت شراب زندگی ساز است
غم را فراری داده از دستم
باید شراب کهنه ای باشی
با نیّت نوشیدنت مستم
از ابتدای زندگی با عشق
همسو شدم دادم به او دستم
هر جا که دیدم کوچه ای بن بست
چشمان خود را رو به آن بستم
زشتی و زیبائی درون ماست
دلداده ی هر وجه بن بستم.

  • احمد یزدانی

در جواب شاعر هم عصر خود گلشن ، امیری
شکوه کرد از پیری و از حسّ و حال ناگزیری
گفت پیری مدخل مرگ است و راه رفتن از آن
میبرد با خود چو رفتی هرچه پیش آید تو گیری
من به او گویم که پیری ابتدای بهره بردن
هرچه کِشتی میدهد بهره به ثروت یا فقیری
در تماشاخانه ی گیتی بود از گونه گونی
نَفسِ انسان روشن همچون آینه از خوپذیری
هست انسان آدمی قائم به خوی آدمیّت ،
هرچه انسانی شود انگیزه او را در دلیری ،
کودکی هست و جوانی هست و یک دنیا تمنّا؟
غفلت از فعل آورد همراه با فاعل اسیری
چون جوانی را به غفلت سرکنی هنگام پیری ،
میشود اسباب رنج و حسّ و حال نیمه میری
مجلسی سنگین و شک دارم بگویم با بلندی
پیری است اوج فراز و میوه هایش دستگیری
میرسد از ناگریزی هرکسی را حال پیری
این شتر می خوابد آخر یا به زودی یا به دیری .
#احمد_یزدانی
#جوانی #پیری #ناگریزی #امیری_فیروزکوهی #مظاهر_مصفا #آسان #طعنه_برف_بگلبرگ_تماشائی_نیست #امیر_بانو #پیران #خوشخیالی

  • احمد یزدانی



شب بود و من با جاده ها درگیر
یادت مرا آتش و دامنگیر
افتاده بودی  لابلای من
با شعله میکردی مرا تسخیر
خاکستری ماند از من و بادم
تا بیکران ها برد در شبگیر
یادش بخیر آن روزگاران را
در دفترم نامیدش تقدیر
اکنون تمام آرزوی من
دیداری از آن قاب و آن تصویر.


  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

کربلا تا لحظه ی آخر زمان باریده خون
عرشیان از بهرِ عاشورائیان باریده خون
هر زمین کربُبَلا هر لحظه عاشورا در آن
نینوا در اربعین تا بیکران باریده خون
بی گمان از حرکت خوبان حقیقت زنده شد
از عطش های جگر سوز یلان باریده خون
بیوفائی صحنه گردان شد وفا بالش شکست
از جفای کوفیان افلاکیان باریده خون
شاخه های گل که پرپر شد میان قتلگاه
ابرها در اربعین از آسمان باریده خون
در نوشتن از مصیبت های اصحاب وفا
از قلم هم مثل چشم شاعران باریده خون
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی