اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۹۵ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

عشق عزیز ای گوهر تابناک
زیر قدم های تو عالم چو خاک
دیده ی بینای زمین و زمان
گشته جهان از نفسَت عطرناک
مستی جان های تنابنده ای
باده ی نابی تو ؛ چو خونی به تاک
هم قدم شاخه ی زیبای یاس
دوری تو کرده مرا بیمناک
کن تو به اعلام حضورت خوشم
خون به دلم بی تو ، دلی چاک چاک .

  • احمد یزدانی

ساک سفرم بسته و چشمان به راهم
دنبال تو می گردد و هستی تو پناهم
دل برده ای از من و رها کرده و رفتی
داغ تو به دل دارم و عشق تو گناهم
من در به در وحشی چشمان تو هستم
در حسرت چشمان تو یک عالمه آهم
حیرانی و ویرانی و حسرت شده کارم
تا روز رسیدن به تو چون روز سیاهم
باشد همه ی خواهش من یک نگه از تو
وقتی نپذیری بپذیرم که تباهم
زیبای ستمگر که به مرگم شده راضی
جان می دهم آسان تو اگر کرده نگاهم .

  • احمد یزدانی

منی که در قفس هستم ز دست پندارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر چاه خیال از برادران هستم
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی که گویم راز
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر خودم را ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که غیرِ غم هرگز نبوده غمخوارم .

  • احمد یزدانی

نیمه شب
نیمه شب بود و من یاد تو و ذهن خراب
وَ گذرگاه عبور تو و افسون شراب
زنده شد یاد تو چون بال خیالم شده بود
من و تو بوده دو قو موج تصوّر شده آب
سُکر افسونگر هر لحظه ی یاد تو مرا،
برده تا عالم زیبای تصوّر به سراب
لذّت لایتناهی نگاه تو چو خون ،
بوده جاری برگم ،خوشدلیم کودک و تاب
تا سحرگه که رها بوده به دنیای تو من
فکر رفتن شده در روح و روان من عذاب
و سپیده زد و رفتی تو و من ماندم و غم
لوله و درهم و درمانده ،گریزی به شتاب
آنچه ام مانده خیال تو و دنیای غمت
آنچه ام رفته ملاقات تو در عالم خواب .
احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

عزیز من که شدی عازمِ به کربُبلا

مواظبی نشوی خارج از حدودِ وفا؟

برای یاری حق میروی و یا اینکه ،

اسیرِ موج زمان گشته ای شما حالا؟

چه فرق میکند آن کربلا و اکنون جز 

زمان ، که فاصله انداخت در میان شما؟

گمان کنی که اگر بوده باشی آن دوران

جواب داده به فرمان سیّدالشّهدا؟

میان خیل سپاه یزید یک خولی

و یا که حُرّ سپاه حسین در آنجا ؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۹
  • احمد یزدانی

نمیخواهم بجز دیدار تو حاصل من از دنیا

تمام آرزویم بودن با توست ای زیبا

من و باد هردو درگیرت شده با صد گرفتاری

من از چشم تو سرگردانم او از دست تو رسوا

شدم مجنون و پابند تو امّا باد بیچاره

شده مسحورِ بوی تو و حیران در دل صحرا

نمی بینی چرا عشّاق خود را در پریشانی؟

که در زنجیر گیسوی تو غارت میشود دلها

زِ هر موی تو جان ، گیسوی تو جانها برانگیزد

مکن گیسو پریشان تا نگردد بیش از این غوغا

نمیدانم که آیا میشود روزی بیاسایم؟

به محراب دو ابروی تو من راحت و بی پروا؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۷
  • احمد یزدانی

یک شب جمعه ی دگر باشد

چشم اموات سوی در باشد

تا ملاقات کرده از آنها

هر که را چشم دل به سر باشد

رفتگان رفته اند و مارا نیز

عاقبت پا در این سفر باشد

هرکه باشی ، تو را سرانجامت

بالش از خاک زیر سر باشد

ارزش فاتحه و قرآن را

داند آنی که معتبر باشد

رزق خود را فرستد از قبلش

هر که را حاصلی به بر باشد

رفتنی ، هرکه آمد اینجا چون ،

می رود هرکه در گذر باشد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۵
  • احمد یزدانی

ای دیده ی خونین ببار و گریه تر شو
دریا بساز از اشک و از آتش به در شو
اطراف خود را با نگاهی تازه بنگر
خود را بیاد آور دوباره شور و شر شو
با کرده های خود بکش آتش خودت را
افسانه ی تغییر شیرین بشر شو
مهمان آرامش شو از سختی گذر کن
از عالم هول و ولای خود به در شو
وقتی گذر کردی ز طوفان در خیالت
با روح خود خلوت کن و طرحی دگر شو
در گور سرد خاطرات خود کمین کن
با رفته ها یکبار دیگر همسفر شو
با قدرت از خاک پشیمانی گذر کن
بر قلّه های نوکران خود نظر شو .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۸
  • احمد یزدانی

درگیرِ تو هستم عشق درگیر توام
من پیر تو هستم عشق، من پیر تواَم
با لیلی چشم تو زمانی مستم
در چاهِ نگاهِ ماهِ شبگیر تواَم
با قاصدک بهانه هایت شادم
مجنونِ گرفتارو زمینگیرِ تواَم
از شعله ی عشقِ آتشینِ مردم ،
میسوزم و در حبسِ نفسگیرِ تواَم
با خود ببرم به هرکجا میخواهی
من گیر تو هستم عشق ، من گیر تواَم
آغوشِ تو بسترِ همه خوبیهاست
من کشته ی قدرت فراگیرِ تواَم
تا روزِ حلولِ کاملِ آزادی
در خاک توام ؛ بندیِ زنجیرِ تواَم.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۹
  • احمد یزدانی

بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم
آرزومند فراری شدن از زندانم
بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم
قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم
ببر از قالب تن تا به جهان دگرت
با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم
بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی
با امید تو شود سختی ره آسانم
این دو روزی که در این دامگهت افتادم
بوده کفران و گناه دگران تاوانم
سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر
بده دستور به بادی که کند ویرانم
ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با عشق
بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۷
  • احمد یزدانی

قرنی که پشت سر رفت قرنی پر از  خسارت
جنگ و گریز دائم بین ضعیف و قدرت
دل ها پر از عداوت برلب سخن  زِ بخشش
عالم پر از تناقض لبریز عشق ونفرت
هر سو پر از نفاق و در جستجوی وحدت
از خشتِ اوّلش کج از این خراب عمارت
حرف و سخن درستی بوده عمل خلافش
راهی پر از خسارت پر بوده از حکایت
هرجا امانتی بود دست خیانتی بود
تا مقصدی نرفته بار کج و خیانت
با خالق وجهانش، باعاشق ومرامش
باصادق وکلامش حرف و سخن به نخوت
بوده همه گرفتار از شرق و غرب عالم
قرنی پر از خسارت قرنی همه روایت .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۳۳
  • احمد یزدانی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۶
  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

رفتم بخیابان که تماشائی بود
هرکوچه برای خود چو دنیائی بود
از هر طرفی بسوی آن پنجره ای
دلهای خلایق همه دریائی بود
هرخانه پر از محبّت و عشق و صفا
از خنده و از خوشی چه غوغائی بود
خندیده و خوشحال و خرامان دیدم
در آخر کار خیر و مانائی بود
گفتم که رسید دوره ی عشق و صفا
تحریم و جوانبش سرِ پائی بود
سردم شد و لرزیدم و بیدار شدم
یک خواب قشنگ و خوب و رویائی بود.

  • احمد یزدانی

کرده خزان حمله به دنیای باغ
غارتی از آن شده گلهای باغ
سوز هوا مثل همیشه شده
ریزش هرساله ی برگای باغ
گردنه ها پر شده از ابر و مه
پرچمی افراشته بالای باغ
رخت و لباس همه ی شاخه ها
زرد شد و باعث غوغای باغ
زاغ زده چهچهه و ساکت است
بلبل زیبا شده رسوای باغ
میوه پائیزی و انگور و سیب
علّت تسکین تمنّای باغ
مزرعه و حاصل کشت همه
رفته بکام ننه سرمای باغ
سوز هوا سردی تا عمق جان
مانده بدل حسرت گرمای باغ
داده خدا دیده ی بینا به ما
چشم دل دیدن فردای باغ .

  • احمد یزدانی

با آن رفیق  دغلکار من بگو ،
آن معرفت که برایم شمرده کو؟
یک ماه به بستر و یکبار در کجا؟
پرسیده حال مرا ؟ گفته ، کرده رو
پیداست ترک جفایش نموده ام
از بی وفا شده باشم جدا ، نکو
امّا خدا نکند عطسه ای کند
باید که رفته بخدمت بسوی او
برد آسمان بزمین زد کلاه خود
دادش وثیقه  تمامی آبرو
تبعیض موجب آزار و اذیت است
بهتر که رفته بسوئی جدا از او
دردی بسینه بیان کرده ام کنون
عرضی خلاف ادب کرده ام بگو .

  • احمد یزدانی

کرده ایم اعلان ایمان ، امتحان
میکند روشن عیار حرفمان
گفته خالق مبتلاتان می کنم
فتنه باشد چون محک بر صدقتان
امتحان باشد دو دسته ، ابتلا
نقص در مال است و نقص جانمان
ابتلا بر نفس بر نقضِ ثمر
ابتلا بر فقر از جانانمان
زیر پای فتنه بالنده شدن
امتحانِ اوّل از ایمانمان
فتنه سخت است و نگردد هرکسی
سربلند از فتنه ی آخرزمان .

  • احمد یزدانی

مردمی ارزان و پست و بی حیا
بوده از قانون و آئینش رها
ساز ناکوک عدالت بوده اند
صهیونیست غرّه ی پر مدّعا
هرکجا شد وضع و اوضاعش خراب
ردّ پائی مانده از آنها به جا
اهل طغیان از نصیحت دور دور
با همه دشمن چه پیدا چه خفا
دیده دنیا را چو یک میز قمار
انگولک شاهکارشان در هر کجا
ملّت از آنها گریزان گشته اند
خوانده خود را ناجی از امر خدا
خودپسند و راضی از خود با غرور
عالم هستی گرفتار بلا .

  • احمد یزدانی