دو بیت از نظامی بزرگ در «شرف نامه» که حدود نهصد سال قبل سروده شد :
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان خود را نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان.
#ایرانیان_خردمند #نظامی_گنجوی
- ۰ نظر
- ۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۳
دو بیت از نظامی بزرگ در «شرف نامه» که حدود نهصد سال قبل سروده شد :
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان خود را نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان.
#ایرانیان_خردمند #نظامی_گنجوی
یا شاه خراسان و غریب الغربا
قربانی زهر کینه در دشت بلا
در فتنه ی بیگانه و خنجر ز خودی
چشمان وطن بسوی دستان شما
اعصاب خراب زندگی راحت شد
بازار شلوغ وعده ها خلوت شد
آید که بگویم به همه با فریاد
وابستگی از دوباره ناراحت شد ؟
باده چشمان تو چون می صافی
هرچه بگویم جز این بوده اضافی
باغ نگاه تو گل داده چه زیبا
مانده به گِل در دل قافیه بافی .
شد زخم دل از گرانفروشان ناسور
ظلم است به ما روا از آنان هرجور
ای خالق من برای ما غم کافیست
آید که رود گرانفروشی در گور؟
سینه ام از آتش جانانه سوخت
دوری او خانه و کاشانه سوخت
قاصد دلبر خبر آورد و گفت ،
عاطفه ای عاشق دیوانه سوخت
هرکه چو شمعی همه عمرش گریست
بر من بیچاره چو پروانه سوخت
ترک صفا گفته غریب ، آشنا
سینه چنان عاشق بیگانه سوخت
پستوی میخانه پناهگاه من
از غم من مستی و میخانه سوخت
هرچه سرودم همه افسانه شد
عمر من آتش شد و افسانه سوخت
در خودم گم شده ام در پسِ پندار خراب
پشت سر مانده ای از حسرت و چشمی بیخواب
شرق و غرب نگهم را نبود جز یادت
از خزر تا به خلیج نظرم جز تو سراب
بال پرواز شکسته و دلی آزرده
روبرو راه دراز و خطر دزد و نقاب
مرده بودم و تو جانم شده بودی ای عشق
داده ای جان دوباره که بگیری به عذاب؟
همه امّید من است تا که بسوزم ز غمت
شاید از کورهٔ عشقت بدر آیم زر ناب
جز تو با هیچ کسم الفت و عشقی نبود
گر نباشد نظر لطف تو عالم مرداب
اشک چشم غزلی ، دُرّ خیال انگیزی
شمس تبریز منی ،هستی من با تو حساب .
غرقم بشب وَ سکوتم حسودِ من
آلوده ی عزاست همه تارو پودِ من
فکرم نمیرود به درستی به راه خود
ولگردِ پهنه ی شبهاست بودِ من
افسرده ام وَ نفرتِ تبدارِ کینه ها
پایش گذشت از سرِ حدّو حدودِ من
محوند سایه و شب در سیاهیم
همدست هم شده شاد از نبود من
در انتظار سحرگه نشسته تا ،
پایان گرفته ظلمت و غم ها جمودِ من
شب ساک رفتن خود بسته رفته تا ،
بر لب دوباره ترانه ، سرود من .
افسانه آتشی در این جنگل تار
سوزانده ز من خیال خشم تو قرار
یکعمر به زیر سایه ی نام تو ترس
حاکم شده بر هستی این سینه زار .
از جام لبت شراب میخواهم هست؟
یک چهره بی نقاب میخواهم هست؟
گفتی که در عشق خود مصمّم هستی ،
در آمدنت شتاب میخواهم هست ؟
هر کوچه از شهرم برایم گور یک رویاست
ردّ عبورم در دلش از کودکی پیداست
از پرسه در پسکوچه ها تا بامدادانش
در خاطرات عاشقی ها چون ته دنیاست.
تلخی درد دل پنجره با عاشق خسته
آجر دیوار ویرونی که منتظر نشسته
دل پر درد و غمینم مرگ و با چشام میبینم
صورتی سیاه و سوخته که از آئینه گسسته
بغض دلواپسی خواستن من نخواستن تو
برگ پائیزی خشکی که زیر پاها شکسته
من و پرسه های دیوونگی عالم رویا
من و پائی که بزنجیر غم عشق تو بسته .
در سینه ام کوهی از آتش سرد دارم
با ظاهری خندان دلی پر درد دارم
از سردی دل های مردم می گدازم
خون در دل امّا رنگ و روئی زرد دارم.
شد اکنون روزگار ویژه آغاز
جوانان کرده طرح فکر و ایده
از آنجائی که انسان وقت زادن
شود با شکل خاصش آفریده
چه خوب است تا که هرنسلی خودش هم
برای رشد خود طرحی کشیده
بُوَد راه نجات خلق در آن
چه خوب است حاکمان آن را شنیده
نهاده خودپسندی را به یکسو
ترازو بود حق از آن چکیده
هر آن امری که بر خود ناپسندند
برای هیچکس آن را ندیده
نخواهند هیچکس را نوکر خود
نخوانند خویشتن را برگزیده
بپرسند از نظرهای جوانان
جوانان تمیز و پاک عقیده
اگر اینگونه میکردند قبلاً
نمیشد پرده ها اکنون دریده
اگر چه عالمی در گیرو دار است
صداقت از جوامع پرکشیده
ولی ایران و ایرانی رشید است
هزینه داده در راه عقیده
اگر از رفته ها عبرت بگیرد
بلوف از سوی شیطان را ندیده
بهمراه خرد با خیر و خوبی
نموده انتخابی برگزیده
تفرّق را بگور خود سپرده
کنار هم ز هر رنجی رهیده
شده احیا بزرگی های ایران
جهانی پشت مرزش صف کشیده
همه ایرانیان شاداب و خندان
دوباره بام عالم را خریده.
.