روزگار است و هزاران حقّه دارد زیر سر
حقّه هایش می کند هستی ما را پر خطر
خوش بآن جانی که سر در کار خود دارد نهان
روزگارش را برد با فکر مثبت پشت سر .
- ۰ نظر
- ۱۷ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۱۶
روزگار است و هزاران حقّه دارد زیر سر
حقّه هایش می کند هستی ما را پر خطر
خوش بآن جانی که سر در کار خود دارد نهان
روزگارش را برد با فکر مثبت پشت سر .
شاعر بپذیر عاشقی خورشید است
چون چشمه رهاورد وی از امید است
هرکس که تمیز زندگی کرد یقین
در سینه روزگار خود جاوید است.
هر شنبه تو را شکرگزارم خالق
خوشحال چو گلهای بهارم خالق
از ظلم ستمگران مرا حفظم کن
تنها به شما امید دارم خالق .
جای محاکمه ی کرده های خود
جای محاسبه ی خورده های خود
کرده محاکمه دشمن و توطئه
خود رفته در قفس برده های خود .
یکشنبه سلام من به آدم بر نوح
بر مومن با صلابت همچون کوه
روزی که بنام نامی مولا هست
بالنده بفرما تو ز من خالق روح.
اقدام را نهاده بسوئی و خفته ایم
تاخیر میکنیم و موفّق نمیشویم
در دشمنی سرآمد دنیای خود شده
در جستجوی توطئه از سوی دشمنیم .
کربلا تا لحظه ی آخر زمان باریده خون
عرشیان از بهرِ عاشورائیان باریده خون
هر زمین کربُبَلا هر لحظه عاشورا در آن
نینوا در اربعین تا بیکران باریده خون
بی گمان از حرکت خوبان حقیقت زنده شد
از عطش های جگر سوز یلان باریده خون
بیوفائی صحنه گردان شد وفا بالش شکست
از جفای کوفیان افلاکیان باریده خون
شاخه های گل که پرپر شد میان قتلگاه
ابرها در اربعین از آسمان باریده خون
در نوشتن از مصیبت های اصحاب وفا
از قلم هم مثل چشم شاعران باریده خون
#احمد_یزدانی
بوده پنجشنبه قرار من و او
جان شیرین و بهار من و او
آرزویم طیّ هفته بوده تا
گشته آرامش نثار من و او .
بوده پنجشنبه اساس خنده ام
اینکه من با خاطراتش زنده ام
او برایم گفته از تابندگی
من به او گفته ز تو تابنده ام .
طوفان شهریور چنان حال و هوای تو
غوغای کوهستان شد اکنون مبتلای تو
ای آسمان باران چرا؟ خون گریه باید کرد
از این ستمهائی که شد در زیر پای تو .
منتقد هستم ولی نه چون شما
زن برایم نیمه ای از زندگیست
نیمه ای با نیمه ای کامل شود
مردو زن با هم نمادی از خوشیست
با نفوذ و موج آن بیگانه ام
مردی از ایران ، شعار آزادگیست
میکنم من گفتگو با منطقم
فارغم از خط گرفتن ، چون بدیست
بوده آماده به هر گفت و شنود
گفتگوی منطقی فرزانگیست
وقتی از ایران سخن میگویم این
معنیش پیشینه چون آهن قویست
ماهمه در چاله بوده چاه جلو
رفتن در چاه ز دست خودسریست
پیروی از سلبریتی یک خطر
مطمئنّاً چاره ی شب روشنیست
نیستم بیدین و لائیک و رها
مقصد من انتهای بنده گیست
راه چاره اندکی فکر و خرد
قتل و غارت اوّل بیچارگیست
مرد و زن باهم کمک کاران هم
آخرین حرف من اینجا یاعلیست.
پشت دل گرم و حال من خوب است
وضع و اوضاع حسابی مطلوب است
از گرانی غمی نباشد هیچ
از برای گدا که محبوب است
میرساند خدا ، چکارت هست
خوش بحال کسی که معیوب است
بد بحال کسی که سالم هست
در دل آستین او چوب است
شکر خالق که گاو او زائید
در تماشا نشسته مجذوب است.
گرفتار شکست پای خود من
کند هر وقت میخواهد پریشان
از این رو چوب های مختلف هست
عصای من به وقت درد آنان
رفیقی داد چوبی یادگاری
ورا نامش مرا فرمود جودان
به درد پای سخت خویش در خواب
به من تکلیف شد از گام با آن
عصای دست من شد وقت آخر
درخت جاودان است این که جودان
همان روز از غروبش راست بودم
عصای آبنوسم گشته حیران
سبک وزن است و محکم ، راست قامت
به تحقیق و خرد کن سخت آسان
به رویائی که دیدم جاودان است
شد اکنون تکیه گاه پای لرزان .
دوست دشمن کن ترین های جهانی حاکمان
نیست در دنیا در این مورد کسی مانندشان
قرن ها ایرانیان با عالمی در حشر و نشر
آمدند و دوستان را کرده فوج دشمنان
با شعار مرگ بادا خلق درگیری شده
التماس دوستی کردند و از آن شادمان
عقل کُل هستند و از بینی فیل افتاده اند
اوج خودخواهی و خود را دیده ارباب جهان
ما بزیر دستشان آنها بروی ابرها
میروند یکعدّه می آیند همجنسانشان
بوده سنگی که نباشد میخ را در آن اثر
آمده بالا ته کشور و آنها نغمه خوان
بوده اظهار نظر آزاد امّا عدّه ای
کاسه های داغتر از آش و دردی بی امان
از نصیحت دلخور هستند عاشق اعمال خود
برده مردم را به دوران حجر شادی کنان .
رنجی نبرده ای و ندیدی فراق یار
سختی ندیده ای و همیشه خوشی کنار
زخم تبر به پای تو هرگز نخورده است
همواره بوده بکام تو روزگار
برگرد دل بده با آن که مثل توست
اینجا کشند به یک لحظه ات به دار
با من نیا که میشکنی ، خُرد میشوی
ای گل تو را به مثل من خسته جان چه کار ؟
بهر یک پیراهن اکنون یک قطار
میشود از سوی بسیاری نثار
نیست دیگر ریزعلی یادش بخیر
کرده کاری را که بوده کارزار
در دل سرمای شب با آن خطر
آتش پیراهنش داده قرار
آن قطار و سرنشینان از خطر
وارهانید و شده امّیدوار
در دل تاریخ این ملک کهن
ریزعلی ها تا همیشه ماندگار
نیست دیگر ریزعلی یا همچو او
تا کند با حرکتی نیکی شکار
رفته اند مردان مرد این دیار
مانده اند یکعدّه خام بی بخار
آرزوی مرگ انسان ها ندارد لذّتی
گفتگو از مرگ انسان ها نباشد قدرتی
هرچه میکاری درون مزرع جانت همان
میشود محصول عمر تو در اندک مدّتی .
با دست خودت خاک به سر کرده ای عالی
تحمیل وجودت به هنر کرده ای عالی
وقتی که نفهمیده ای از علّت خلقت
هر خیر مبدّل تو به شر کرده ای عالی .
صفحه ی خالی عمرم نود و نه تا شد
آخرین صفحه ی آن گردی این دنیا شد
گفته با من به دل شب سخنی را یاری
ناامیدی سبب حسرت فردا ها شد
وقتی احساس نمودی که در آخر هستی
تازه آغاز شروع سفری زیبا شد
ذات هستی هنر ساختن انسان هاست
چون بمانی و بسازی گوهرت والا شد
زیر و رو کن تو زمین را و در آن بذر بکار
هنر کاشتنت خاطره در دل ها شد
علّت خلق جهان تنبیه آدم ها نیست
هرچه را ساخت بشر امر خدا احیا شد .
#احمد_یزدانی
رنجی نبرده ای که بدانی چه میکشم
دردی ندیده ای که خوشی را شمرده غم
بیچاره بوده ام ز رفیقان هرزه گرد
آتش کشیده عمر و غم آمد به پشت هم .