خاطراتی که ماندنی شده است شده چون قصّه ، خواندنی شده است سوژه هائی پر از تناقض ها جاده هائی که راندنی شده است سر به راهی که نیست پایانش میوه ی یأس چیدنی شده است ای خدا جان خودت بخیرش کن غُصّه هائی که خوردنی شده است لحظه ها لحظه های غمبار است مثل فیلمهای دیدنی شده است.
عاشقان سینه های پر غوغا، گرچه ساکت و بیصدا هستند قصّۀ عاشقی پراز راز است، از سرو جانِ خود جدا هستند حسّ و حالی عجیب حاکم هست ، عینِ شورو نشانه های بقا آمدن رفتن همرهش دارد، درد و نفرین به حجم فاصله ها چشمه ای صاف و مهربانی تو، اشک عالم به دیدگان داری مـن یقین دارم ای فرشتۀ من ، ماهها حسرتی ،نمی باری؟ دوسـت دارد غرورو سختیِ تو ، قُلّه هایِ رفیعِ کوهستان دستِ البرز دست یکرنگیست، می دهد از برای عشقش جان می کنم جانِ خود به تو تقدیم، تو همه هستی و صفایِ منی این که عاشق کشیست جان بدهم ، وشما یک نگاه هم نکنی .
آتشی در خاک غربت بود و من بوده ام در خانه امّا بی وطن رفته ام در آتش امّا زنده ام امتحان پس داده ای سوزنده ام یاد من آمد سیاوش بی گناه رفته در آتش و بیرون شد چو ماه او درون آتش سوزنده رفت با حیا وارد و از آن زنده رفت دیدم آتش بهر جانش سرد شد رد شد او ، در پشت پایش گرد شد مانده ای در خویشتن ، درمانده ، پست بار تهمت استخوانم را شکست در میان ترس آرامش کجاست؟ کنج آرامش ورای ترس هاست #احمد_یزدانی