ساده تر از گل و جاری تر از آب
شعله ور ، ساکت و زیبائی ناب
مثل دریای عمیق و موّاج
جمع اضداد چو بیداری و خواب
آتشم زد و تماشا کردم
رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب
باز من ماندم و تنهائی و غم
بازهم شادی بیهوده ، سراب .
- ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۷
ساده تر از گل و جاری تر از آب
شعله ور ، ساکت و زیبائی ناب
مثل دریای عمیق و موّاج
جمع اضداد چو بیداری و خواب
آتشم زد و تماشا کردم
رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب
باز من ماندم و تنهائی و غم
بازهم شادی بیهوده ، سراب .
در دهِ دوری که حرف حق زدن جانبازی است
صحنه در دست گروهی راضی ناراضی است
آنکه روزی در غم ایمان مردم بوده است
از برای نفع خود در کار کافرسازی است
چون که نان را در تنور قهر مردم می پزد
انعکاس سعی او مانند حزب نازی است
کرده کاری را که شیطانمانده در انجام آن
عاقلان فهمیده اند استاد صحنه سازی است
دهکده گر چند روزی میشود بالا و پست
در عوض رو میشود مشکل که از خودسازی است
میدهد کولی به دشمن کدخدای دهکده
حال و روزش حال و روز شخص از خودراضی است
هرکسی تنها بفکر حال و احوال خود است
از عجایب حال آن ناراضیان راضی است
ظاهر خود را موجّه کرده امّا غافلند
ریشِ بی ریشه چو پشمی بهر پشتک بازی است .
نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم
همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم
در سخن داعیه دارانِ تفاهم هستیم
در عمل دشمن سازش و مدارا شده ایم
نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای
رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم
گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی
از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم
شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا
نه خروسیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.
دل شب بود و غمت بود و من و حال خراب
خون دل شد غزلم چشمه ی وقتم مرداب
از تو گفتم و نوشتم و نوشتم گفتم
تا سحر هرچه نوشتم همه را داده به آب
ملّت رفیقِ راه و ندانسته قدرشان
دائم نبوده محبّت و صبرِشان
ترسم که در تهِ قصّه و ماجرا
گردیده سنگ لحد روی قبرشان
باشد ،قمار و برنده شما در آن
فریاد و درد خدایا از این بلا
چون موش گشته و انبار پر غذا
تاول شد آتش سینه ز شکوه ها
اینست قصّه ی درد و فغان ما
تکخال پشت هم شده فعلاً جنابتان
پاشیده اید ، ربا را که می خورید
حقّ همه ،زمین و هوا را که می خورید
چاه و دکل و حیا را که می خورید
مال یتیم ها ، ضعفا را که می خورید
می ماند عهد و قراری در این میان
یک پایتان به لندن و یک پایتان پکن
یک خانه بوده به کیش و یکی ویَن
دزدیده برده مداوم از این وطن
زنها و بچّه های شما خود حکایتن
اکنون قمار آخرو این خطّ و این نشان.
تمام هیکلش لب شد و منهم
برای بوسه لشکرها کشیدم
زدم بر قلعه ی زیبای لب ها
شدم وارد و تا گنجش رسیدم.
بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم
آرزومند فراری شدن از زندانم
بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم
قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم
ببر از قالب تن تا به جهان دگرت
با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم
بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی
با امید تو شود سختی ره آسانم
این دو روزی که در این دامگهت افتادم
بوده کفران و گناه دگران تاوانم
سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر
بده دستور به بادی که کند ویرانم
ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با خود
بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .
.
در دل شب روز اندیشیده ام
نور را در متن ظلمت دیده ام
همنشینم آتش سوزنده بود
بارها من شعله ور گردیده ام
تن به زیر بار و دل آزاد بود
در زمان سوختن خندیده ام
با یقین در معبر تنگ زمان
هرچه را میخواستم بخشیده ام
بوستان عمر من پربار شد
میوه داد و من از آنها چیده ام
نیست دیگر آرزوئی در دلم
شاکرم از خالق نادیده ام