در بهاری که کرونای روانی باشد
گفتگوی وطن از رنج گرانی باشد
نتوان گفت ز خندیدن و شادی زیرا
پهنه ی هستی ما جنگ جهانی باشد .
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۱
در بهاری که کرونای روانی باشد
گفتگوی وطن از رنج گرانی باشد
نتوان گفت ز خندیدن و شادی زیرا
پهنه ی هستی ما جنگ جهانی باشد .
هر روز به خاک می رود دسته گلی
شلّیک مرض حقیقتاً سنگین است
چشمان بشر به دست دانش باشد
پای خرد زمان ما چوبین است
سیبل ستم نفوذ دشمن هستیم
آهنگ وطن سکوت آهنگین است
عصیانگری زمانه سویش با ماست
دردی که بسوزد استخوان را این است .
موش بی وفا تو بودی
سال شوم ما تو بودی
خنده های مارو بردی
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
خوشی ما رو ربودی
پر سر و صدا تو بودی
انبارا رو خالی کردی
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
دلخوشی رو کردی سردی
رحمی به کسی نکردی
ارزونیا شد گرونی
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
جُویدی و جویدی
ته کاسه رو لیسیدی
خدا تورو لعنت کنه
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
دل همه رو شیکوندی
سر انگشتت رقصوندی
کار تو شده جدائی
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
خونارو تو شیشه کردی
بدیا رو پیشه کردی
سوغات تو درد و نکبت
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
هرچی بدی رو اُوردی
شادیای مارو بردی
روز خوش نبینی هرگز
بری گُم بشی الهی
بری گُم بشی الهی
آمد به جهان نورِ هدایت و تعالی
فرزند علی ابن ابوطالب عالی
عالم شده روشن ز قدم های حسینی
در سوّم شعبان شده هستی متعالی
شد کون و مکان وقت حضورش متلاطم
بخشیده مدینه به جهان عِزّ و جلالی
وقتی که خبر آمد و احمد شده آگاه
گریان شدو بوسیده حسینش متوالی
فرموده که در کربُبَلا میدهد ایشان،
با خون به بشر عزّتِ بیمرگ و زوالی
از خون حسین ابن علی حق متکثّر
حق جلوه ای از شعشعه ی نیک خصالی
یک بار نه ، هفتادو دو بار از طرف خصم
در کربُبَلا کشته شود حق به چه حالی،
نفرین به یزید ابن معاویّه وَ یاران
با هرکه که بد کرد ، اگرچه به خیالی
دنیا ست چو دریا و حسین کشتی امن است
تاریخ ندیده است چنین جان زلالی
یاران شریف هر یکشان عشق مجسّم
عشقی که به هر یک شده از جان متجالی
نوری که جهان را ببرد زیر شمولش
عشقِ به حسین ابن علی ، مهرو تعالی.
سالی که گذشت ، سال موش و کرونا
شد پاره همه جای همه از هر جا ،
امسال که سال گاو باشد وَ بلا
ایوای ز دست شاخشان ، واویلا .
کوتِوال خندان
قدّ دیوار شعر کوتاهست
بر سر راه واژه ها چاهست
در عوض فلسفه رها ، بی قید
مثل یک کهکشان پر از راهست
بوده ام در گوشه ای از زندگی
فارغ از خود در خیال بندگی
زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان
زمزمه از عشق خالق بر زبان
آمد از جائی کسی نزدم نشست
رشته ی افکار من از او گسست
گفت راز بندگی آموز تا
عاشقانه برده من نام خدا
گفتم او را لنگ هستم من خودم
پای جان را سنگ هستم من خودم
من چه دارم تا بیاموزم به تو
خود گرفتارم چه آموزم به تو؟
ول نکرد و کرد اصرار زیاد
من وزیدم رو به او مانند باد
گفتم آیا غنچه ای در خانه ات
چونکه میخندید وا شد سینه ات؟
گفت از غنچه نگردم شادمان
نیست در خاطر مرا یادی از آن
گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا
لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟
پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،
من نگشتم شاد از خط هیچگه
گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ
شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟
گفت هرگز من نگشتم شادمان
از نوا و خواندن آوازه_خوان
باز گفتم از قشنگی ها بگو
صورتی زیبا و نازی مثل قو
گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست
شوق زیبائی درون سینه نیست
گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟
قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟
پاسخش منفی و گفت هرگز نبود
از چنین وضعی برایم هیچ سود
باز پرسیدم من آیا برف را
دیدی و گفتی ز رازش حرفها ؟
گفت از روی تعجّب اینچنین
برف یعنی سردی روی زمین
گفتم آیا خنده های کودکی
کرده است حال تورا خوش اندکی
باز پاسخ داد منفی او به من
گفتم از آب و گلی حرفی بزن
خنده های دیگران شادت نمود؟
اشکهای_دیگران درد تو بود ؟
کرده ای سیب و اناری را نگاه
بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟
دل به نقشی در کتابی داده ای؟
دستگیری کردی از افتاده ای؟
گفت از این قصّه هایت هیچگاه
لذّتی هرگز نبردم غیر آه
گفتم از من دور شو ای بی صفا
گر بگورستان روی باشد روا
عاشقی شاید به سنگی یاد داد
بهر تو راهی ندارم من بیاد
راه وصل و عشق خرسندی بود
عاشقی اوج خردمندی بود
ابتدا در سینه ات عشقی بکار
تا کند رشد و نشیند آن به بار
بار دل چون عشق گردد از خدا
میشوی خود قبله گه عشّاق را
آن زمان دست از دل منهم بگیر
تا به نفس سرکشم گردم امیر .
سالها در کَنَفِ مهرِ رحیم آبادم
در کلاچای نفس میکشم و دلشادم
تا به ساحل برسم خیره به دریا گردم
با غریوی بکشم از ته دل فریادم
عظمت از در و دیوار و فضا میبارد
دلبری میکند از من وَ به عشقش شادم
هرکجا نامِ بلندش بخورد بر چشمم
دیده روشن شود و محکمیِ بنیادم
دل گرفتار شدو سینه هوایش دارد
بی حضورش نتوانم و به او معتادم
یکدلم فکرِ امورو دلِ دیگر آنجا ؛
حاضرِ غایب و مجموعه ای از اضدادم
میزند موج به هرگوشه ی آن آرامش
چون به آنجا برسم شادیِ در اعیادم
عاشقی دردِ بزرگیست ولی شیرین است
من که از بامِ بلندش به زمین افتادم
جامِ جَم قصّه ی امواج و محقّق شده است
دکمه ای را زده پرواز کنان دلشادم
دلخوش از بودنِ در جمعِ عزیزان هستم
بالِ پروازِ من و میکند او امدادم
گاهگاهی بروم ساحلِ زیبایِ خیال
شادمانی کنم از اینکه به او دلدادم
یکطرف ساحل پلرودو همه شالیزار
آنطرف اِشکِوَرِ با عظمت در یادم
واقعاً کشورِ ایران همه جایش زیباست
میکند زلف پریشان و دِهَد بربادم .