یادت افتادم و از خود شده ام بیخود من
با خیال تو شوم همچو چراغی روشن
خاطرات تو همه شادی و من محتاجش
بی تو پوشیده من از رنج جهان پیراهن .
- ۰ نظر
- ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۶
یادت افتادم و از خود شده ام بیخود من
با خیال تو شوم همچو چراغی روشن
خاطرات تو همه شادی و من محتاجش
بی تو پوشیده من از رنج جهان پیراهن .
عدّه ای گنج و عدّه ای مارند
عدّه ای خنده عدّه ای زارند
چون نظر کرده با خردمندی
مرده گان زنده بوده بیدارند .
از بس که ز من تو گفته ای بد
بیدار شدی و خفته ای بد
من ذکر تو کرده ام به نیکی
خود خوب شدم تو گشته ای بد.
راوی ناز روزگارانی
چهره ای دیگر از بهارانی
چِقَدَر ساده ای چقدر خوبی
خاطراتی تو یادگارانی .
هرکسی آمد شعارش بوده کار
گفته فقر مردمان ننگ است و عار
چون که حاکم شد فراموشش شده
کرده دزدی خوانده آن را ابتکار .
فقر جولان میدهد در خانه ها
گشته آبادی از او ویرانه ها
درّه فقر و غنا اکنون عمیق
علّتش خودخواهی دیوانه ها .
فرقِ فاحش شد بلای جانمان
گشته دست انداز کلّ راهمان
فقر حاکم شد و مردم عاصیند
اختلاف است از زمین تا آسمان.
اسکله ای خسته و بارانیم
ساحل ناامنم و طوفانیم
دلهره ای دائمی و مستمر
لرزه و پس لرزه ویرانیم .
راوی ناز روزگارانی
چهره ای دیگر از بهارانی
چقدر ساده ای ، چقدر خوبی
خاطراتی همیشه جوشانی.
چشمان ماه به چاهی نمیرسد
پای گدا به خانه ی شاهی نمی رسد
بهتر که رحم کرده خدا مرگمان دهد
وقتی حقوق سال به ماهی نمی رسد.
مردم بنویسید که غم میبارد
از دشمن و از دوست ستم میبارد
هر ابر که بار دشمنی در او هست
گاهی بزیاده گه به کم میبارد .
با خاطره های تو خیالم درگیر
از دیدن روی تو نمیگردم سیر
در پیچ و خم خیال من میروئی
وقتی تو نباشی همه عالم دلگیر
تو رفتی چو ویرانه عالم شده
دل شاد من خانه ی غم شده
پس از گفتن آخرین نه به من
بهشتم همان دم جهنّم شده
من تیره گی شبم تو هستی چو چراغ
تاریکم و خسته جانم از درد فراق
روشن کُنیم اگر تو یک شب گل من
خورشید شوم درآیم از پشت محاق.
🍁پائیز چو نقّاش زرنگی شده است
هرباغ چو یک تابلوی رنگی شده است
زاغ ته باغ گفته با داد و هوار ،
دنیا همه اش مکر و دورنگی شده است
کنون که هستم و هستی به هم بورزیم عشق
به لحظه لحظه ی عمر و بدم بورزیم عشق
یقین که میگذرد عمر و نیست تردیدی
بجای تکیه به اندوه و غم بورزیم عشق .
اسیر دست نااهلان بجای دوست بودم من
خداوندا بده چشمان فرق دوست با دشمن
بلاف دوستی یارم شدند و من پذیرفتم
ولی وقت عمل دیدم شنیدن نیست چون دیدن .
خراب کاخ تمنّا و آرزوهایم
بباد رفته تمامی دین و دنیایم
تو آمدی و شدم زنده بار دیگر من
برای غرقه شدن در خطر مهیّایم .
نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران
تو را کشتم و چالت کرده ام در قعر گورستان
رفیق بی وفا را بهتر از دشمن نمیدانم
ولی افسوس دیر است و نمانده فرصت جبران.
همه دیدیم مردم ما خرافه
به ویروسی نکرد حتّی افاقه
سخن را از خردمندان بگیریم
ز رمّالان خرد حرفی گزافه .