اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «مخمّس» ثبت شده است

مردم رفیق و ندانسته قدرشان
پایان گرفته تحمّل و صبرِشان
از بس دروغ گفته،  شنیدند از شما
طالب به مرگِ خود شده ای بی مروّتان ،
              باشد ،قمارو برنده شما در آن
تلبیس کرده  نشستید در خفا
چون موش گشته و انبار پر غذا
طاول شد آتش سینه ز دستتان
اینست قصّه ی دردآور شما
       تکخال پشت هم  شده فعلاً جنابتان
پاشیده اید ، ربا را که می خورید
حق از همه، همه جا را که می خورید
چاه و دکل و حیا را که می خورید
مال یتیم ها ، ضعفا را که می خورید
            میماند عهدو قرار و کمی زمان
یک پایتان به لندن و یک پایتان پکن
یک خانه کیش و یکی بوده در ویَن
دزدیده برده از اموال این وطن
اطرافیان شما خود حکایتن
     حرفم تمام شد این خطّ و این نشان.

  • احمد یزدانی

ناصبی های زشت و بی ایمان
با دو چهره نشسته در میدان
بوده آنها رفیق اسرائیل
دستشان رو شده در این طوفان
           مرهم تو وفا فلسطین جان
قبله ی اوّل مسلمانان
قدرتت بوده خون فرزندان
ناامیدی به جبهه ی دشمن
داده جان از برای تو خوبان
         میشوی تو رها فلسطین جان
زخم خونین پیکرت سنگین
ضجّه های شهادتت خونین
یک نگاهی بکن به یارانت،
تک تک عاشقان تو غمگین
           ما برایت فدا فلسطین جان
حاصل غاصبان پشیمانی
درس تلخی به قصد شیطانی
عزّت مسلمین شهیدانند
کرده ثابت نبرد ایرانی
         دشمنانت فنا فلسطین جان
حرفِ تنها جواب مشکل نیست
پای تو پای مانده در گل نیست
حفظ خاک مقدّست سخت است
راه حل وحدت است و دل دل نیست
            یاور تو خدا فلسطین جان
راه تو راه سخت و طولانیست
خون دل را نتیجه طوفانیست
جانفشانی برد تو را مقصد
وعده ی‌خالق جهان جدّیست
   قدس تو عشق ما فلسطین جان.

  • احمد یزدانی

معبر برای نفس را بریده ای
راه نفس به قفس را بریده ای
برما گذشت کارتو سنگین وسخت بود
بال امید از همه کس را بریده ای
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
دادی گزارش ناحق به دیگران
خوردی‌ نمک و شکستی تو ظرف آن
فرصت بدست تو آمد و کرده ای
کاری که شرم و حیا گشته خسته جان
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
گفتی تو کافر و بی عار و بی وطن
هرآنچه بود لایق تو گفته ای به من
خواندی خدا تو خودت را و بعد از آن
کردی جنایتی که ندید از کسی وطن
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
لو داده ای تو برادر و خواهرم
بیمار کرده ای پدر خوب و مادرم
برما گذشت طعنه دشمن و رنج دوست
من رفته رد شده ایستگاه آخرم
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
یک دودمان توسّط ظلمت هوا شده
جشن و سرور زیادی عزا شده
یک ظرف رنگ سیاه بود و کار تو
ضربدر زدن به چهره پاک وفا شده
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
بسیار ریشه دار ز اصلش جدا شده
بسیار آبرو که چو باد هوا شده
باشد که تا برسد روز تسویه
تو مفتضح شده ما روی پا شده
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
امروز روز حرف حساب است بین ما
افتاده ای و گرفتار کرده ها
در عالمی که بُوَد محضر خدا
بخشیده ام تو و بوده نبوده را
   حاجی جواب خدا را چه میدهی؟

  • احمد یزدانی

موش بی وفا تو بودی

سال شوم ما تو بودی

خنده های مارو بردی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

خوشی ما رو ربودی

پر سر و صدا تو بودی

انبارا رو خالی کردی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

دلخوشی رو کردی سردی

رحمی به کسی نکردی

ارزونیا شد گرونی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

جُویدی و جویدی 

ته کاسه رو لیسیدی

خدا تورو لعنت کنه

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

دل همه رو شیکوندی

سر انگشتت رقصوندی

کار تو شده جدائی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

خونارو تو شیشه کردی

بدیا رو پیشه کردی

سوغات تو درد و نکبت

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

هرچی بدی رو اُوردی

شادیای مارو بردی

روز خوش نبینی هرگز

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی



  • احمد یزدانی

ملّت رفیقِ راه و ندانسته قدرشان

دائم نبوده محبّت و صبرِشان

ترسم که در تهِ قصّه و ماجرا

گردیده سنگ لحد روی قبرشان

 

        باشد ،قمار و برنده شما در آن

 

فریاد و درد خدایا از این بلا

چون موش گشته و انبار پر غذا

تاول شد آتش سینه ز شکوه ها

اینست قصّه ی درد و فغان ما

 

             تکخال پشت هم  شده فعلاً جنابتان

 

پاشیده اید ، ربا را که می خورید

حقّ همه ،زمین و هوا را که می خورید

چاه و دکل و حیا را که می خورید

مال یتیم ها ، ضعفا را که می خورید

 

            می ماند عهد و قراری در این میان

 

یک پایتان به لندن و یک پایتان پکن

یک خانه بوده به کیش و یکی ویَن

دزدیده برده مداوم از این وطن

زنها و بچّه های شما خود حکایتن

 

     اکنون قمار آخرو این خطّ و این نشان.

  • احمد یزدانی