اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

روز با شب گفت ای دیرینه یار
هرکجا هستم تو هستی در کنار
ما دوتا باهم ولی بر ضدّ هم ،
با تناقض بوده عالم استوار .

  • احمد یزدانی

سینه ی آزادگان آتشفشان
از روشهای خلاف حاکمان
منتظر تا دست اعجازی رسد
داده آنها را نجات از دستشان.

  • احمد یزدانی

من نیستم تو کنارم چو نیستی
تو کیستی و کجائی و چیستی
در انتظار تو چشم انتظاریم
در دلبری تو فراتر ز بیستی .

  • احمد یزدانی

شد وبال گردنم دستی که بود
یار من یک عمر ، یاری مینمود
در نهایت پس گرفت هر کرده را
ذات دنیا را نموده وانمود .

  • احمد یزدانی

در خلقت کاخ آفرینش قدمیم
بازیچه ی دست شادمانی و غمیم
ما اشرف مخلوق جهانیم ، درست
یک نقطه بدنیای وجودیم و کمیم.

  • احمد یزدانی

اگر تحریف دشمن می تراشد
و در این منطقم شکّی نباشد
ریا با آتش سوزنده ی خود ،
بنای کاخ ایمان را بپاشد .

  • احمد یزدانی

رفت مرغ خیال من تا دور
تا به آغاز و ابتدای حضور
رفت میشوند و رفت پلدختر
قلّه های بلند ذهن و ظهور
رفت دل در فراز کوهستان
تا بلندای قلّه ی کیهان
رفت تا جم وَ ریز تا بالا
تا بلندای قامت کنگان
یاد باد ابتدای راه دراز
وقت تحصیل و درس فرزندان
آرزوهای بس تماشائی ،
و تماشای کار و همّتشان
رفتن تا به دورهای وطن
بوده در سینه نور اطمینان
آن بلوط کهن و گندمزار
تخته چاهان و مرز خوزستان
میشوند از پدیده های زمین
کار و کار و تلاش بی پایان
و سرانجام داده میوه ی خود
کار تنها رفیق خوب جهان .

  • احمد یزدانی

بشو عاشق و غمگین زندگی کن
بگو اشعار و سنگین زندگی کن
کنارت مطلع صدها غزل هست
سرودش کن و شیرین زندگی کن.

  • احمد یزدانی

فریاد ، نمی رسد به حق فریادی
مرده است خدای خطّه ی آزادی
پول است که میکند بیان حقّت را
اصرار کنی سر خودت را دادی .

  • احمد یزدانی

سرزمین اراده های قوی
سرزمین سعادت ابدی
خاک ایران سرای دینداران
دشمن هرچه زشتی است و بدی

  • احمد یزدانی

ذرّه ای هستم ز خاک این دیار
کرده همراهی هرکس پای کار
خائنان چند چهره نزد من ،
بوده مانند خسی بی اعتبار.

  • احمد یزدانی

همواره نشسته بود در جای خودش
مخفی شده در پناه رویای خودش
سعیی ننموده مزد آن می طلبید
زندانی در حصار دنیای خودش .

  • احمد یزدانی

منکر به اصول طول و پهنای وجود
در حبس تصوّرات بیجای خودش
برخاسته خورده بعد از آن میخوابید
یک گام نمیگرفت از جای خودش
از زندگی و زمانه اش مینالید
درگیر لباس تنگ دنیای خودش
رفتند همه او در عالمش تنها ماند
زندانی در حصار رویای خودش
هر روز به نقشی و شبش در نقشی
در مخمصه های سخت اجرای خودش
مفهوم بشر بلای جانش شده بود
زد تیشه به ریشه های فردای خودش .

  • احمد یزدانی

عدّه ای دیوانه دور هم خرابی کرده اند
وضع آبادی برای یک دوروزی خورد و خواب
رو شده دست نفوذ امّا حمایت میشدند
گفته است اربابشان باید بگردد آسیاب
حیله گر بوده و چون تعلیم کامل دیده اند
مانده در میدان و از حق گفته اند با آب و تاب
هرچه را نفیش نموده مرتکب گردیده اند
برده مردم را به صحّاری سوزان سراب
پشت میز از بس کباب مال مردم خورده اند
حالشان بد بوده حیران دائماً در پیچ و تاب
گفته ما حقّیم و باقی جملگی لقّ و بدند
حرفشان بنزین و شد بر آتش مردم شتاب
چونکه خود را مستقل خواندند و باقی ضدّ آن
حق گرفتار تناقض شد از آنها بی حساب
هرقراری از براشان مثل کاغذ پاره بود
بعد از هر گردنکشی آتش می آمد پرشتاب
روبرو هم بوده اند یکعدّه از واداده ها
بوده ترس از شعله ها برچهره آنها نقاب
این میان مردم گرفتار هیاهو ها شدند
فقر و بدبختی به میدان آمد و دست عذاب
مثل چندین باره تاریخی قبلی کنون
دهکده را کرده درگیر تشنّج ، اضطراب .

  • احمد یزدانی

بهترین سود همه منطقه را او می برد
هرچه را کاشته صدتا عوضش برمیداشت
خبر آمد که ترازوی مطفّف دارد
پرچمش را بخیانت به امانت افراشت
کم فروشان شده از خالق عالم تهدید
شد اسیر غضب هرکس که بشوخی انگاشت
از خدا میطلبم توبه کند از کارش
نکند میشود آتش و خسارت انباشت .

  • احمد یزدانی

🐥جوجه ای گفته است چنین با من
دیده ام هر زمان تو را خرسند
با کلاس و تمیز و آسوده
بوده شیک و قوی و عزّتمند

گفتم آری درست گفتی تو
چون ندیدی تلاش بی مانند
روز و شب در دل بیابان ها
بوده زحمت برای من چون قند

من قناعت گرم و آسوده
بوده یک عمر کار و من همدم
تو نبودی که تا ببینی من
کار خود را چگونه می کردم

چشمِ در راهِ همسر من را
خستگی های پیکر من را
تو ندیدی و یا که نشنیدی
از خطرهای بر سر من را

در زمانی که بود روز سیاه
هرقدم بوده روبرویم چاه
از سپیده الی سحر بیدار
همدمم بوده چاه و کارم راه

بوده همسن و سال من راحت
بیخیال از گذشتن فرصت
من ولی کار بوده سرگرمی
مینمودم تلاش با قدرت

و کنون چشم تو بظاهر هست
ایده آل تو هم ظواهر هست
چون نداری خبر ز مشکل ها
هرچه از من تو دیده طاهر هست

فرق دارد درون و بیرونم
عالمی غم و سینه ای خونم
عزّت نفس میشود موجب
تو تصوّر نموده میزونم .

  • احمد یزدانی

ریاست بود و میزی بود و پشتش
درخت دشمنی هر روز می کاشت
زمان برگشت و میزش واژگون شد
زمانه داس و او را هرزه انگاشت
شکایت مینمود از روزگارش
برایش راحتی یکروز نگذاشت
نمی گفت از عملکرد خودش هیچ
از آن تخمی که در آغاز ره کاشت
نمی چینی بجز آنی که کاری
دهد میوه تو را هر کاشت برداشت .

  • احمد یزدانی

بانی الطاف و مهری آسمانی بوده ای
بهترین خلق خدای مهربانی بوده ای
کرده ای کاری که کارستان خجل شد نزد تو
تو همان وعده که داده شد نهانی بوده ای.

  • احمد یزدانی

چشمان براه و دلم در هوای تو
در انتظار رویش سبز صدای تو
باشد تمام خاطر من خاطرات تو
من زنده ام که بمیرم برای تو .

  • احمد یزدانی