بیدردها از شعرهای من نمی خوانند
از نفرتم نسبت بخود چیزی نمی دانند
تنها و غمگین می سرایم از غم مردم،
نام آوران در کُنج گمنامی نمی مانند .
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۸
بیدردها از شعرهای من نمی خوانند
از نفرتم نسبت بخود چیزی نمی دانند
تنها و غمگین می سرایم از غم مردم،
نام آوران در کُنج گمنامی نمی مانند .
خورشید را در چشمهایت میتوان دید
شب را میان گیسوانت میتوان چید
زیبای من از من تو نگذر سهل و آسان
با بودن تو روح من جانانه خندید
تو آیت آرامش و نوری برایم
هستی همیشه در دل من مثل خورشید
خورشید تنها نورو آتش نیست عشق است
عاشق به هُرم عشق در هرجا درخشید
من تا همیشه منتظر میمانم ای عشق
در انتظارت هستم ای بوی خوش عید.
کوچه را داده به دشمن وَ خیانت کردند
با گرا یاری اصحاب جنایت کردند
لاف همراهی و یکرنگی بیجا زده اند
اشک تمساح شده اند گریه به غایت کردند
بذر تردید و نفاق هرطرف افشانیدند
از سلحشوری ناکرده حکایت کردند
جامه ی زشتی خود را به ریا آلودند
دشمنی با یَل میدانِ شجاعت کردند
شده بازیچه ی دستان نفوذ خودشان
یاری دشمن دیرینه به ذلّت کردند
به شقایق زده تهمت وَ به میهن خنجر
رل خود را متجانس به سیاست کردند
میخ آخر شده کوبیده زمانی که ز جهل
حمله بر حیثیّت جدّی ملّت کردند
ظاهراً تا دم آخر به توهّم مستند
در دروغی که سند گشته روایت کردند
علم با سعی تو کامل می شود
خیر از گام تو واصل میشود
ای معلّم از چراغ عمر تو ،
چون عسل زهر هلاهل میشود .
بود هر کلاسی چنان یک درخت
دهد میوه بسیار ای نیکبخت
معلّم نثارش کند عشق خود
به سرما و گرما و با کار سخت
نباشد برایش ثمر از تلاش
در این وضع خوابیدن شانس و بخت
به امّید آن روزگارم که تا
نشسته چو فرمانروا روی تخت .
طوفان درون سینه ایشان نهاده اند
در بند روزگار به زندان فتاده اند
آنانکه رنج بشر را به چشم خود ،
دیدندو چهره خندان گشاده اند
زندگی رود پاک و زیبا بود
جانبش رو به سوی دریا بود
شیطنت مثل بچّه ها کردیم
گِل شد آن مزد کار ماها بود .
روشن تر از آنی که بخوانم مهتاب
جاری تر از آنی که بگویم چون آب
تاریکم و محتاج نگاهت خورشید
در حسرت دیدار تو چشمی بیخواب
خاطری سبز تر از جنگل گیلان داری
روح گلهای شکوفای بهاران داری
برده ای از همه ی عالم و آدم دل را
بینظیری و به دل نور برلیان داری.
زندگی در لحظه ها جاریست غرق لحظه شو
هرچه در ذهن تو باشد میشود حاکم به تو
بذر نیکی گر بکاری در دلت تردید نیست
میکنی از کشتزار عمر خود نیکی درو .
عشق من و تو فسانه باشد بهتر
مستانه و دلبرانه باشد بهتر
تا روز وصال و لحظه ی آزادی ،
در پرده و محرمانه باشد بهتر
حال و روز بدتان آیت دردم مردم
آتش افروز شب از سینه ی سردم مردم
نتوانم بنشینم و نگویم حرفی
در خودم مُرده و زنده شَوَم هَردَم مردم
از غم تک تکتان خون به جگر دارم من
آتشی بوده که خاکستر سردم مردم
دلخوش از همرهی و یاری یاران هستم
با شب و تیره گیش غرق نبردم مردم
تا زمانیکه نبینم لب خندان شما ،
ننشینم سرجا خشم تگرگم مردم .
آقای غنی رئیس افغانستان
خالی تو نموده ای چه آسان میدان
خندیده به هر چه مانده در پشت سرت
با دشمن خلق خود شدی هم پیمان
شیطان بزرگ و عهد و پیمان دورند
کردی تو عمل خلاف مشی رندان
ابلیس شریک کار و کسبت شده است
دادی وطنت به چنگ طوفان آسان
پیمان شکنان و نقض پیمان جورند
خالی شده سنگر از تو بسیار ارزان
با توطئه آمدی به افسون رفتی
چشمان وطن از این خیانت گریان
تا لحظه ی آخر از جهالت سرمست
روی نگهت بسوی مشتی نادان
دادی وطنت بدشمنانش راحت
مرگ است چنین رذالتی را تاوان
گفتند که بایدن این چنین میخواهد
ای مرگ به نوکران پست شیطان
از باند فرودگاه ننویسم دیگر
تاریخ خجل شد از غم هر افغان
گفتند که گفتی تو که برمیگردی
کافیست ،دروغ کرده میهن ویران
دیگر نکند افاقه برگشتن تو
غمگین شده از تو قلب افغانستان
فعلاً که نشسته خانه ات خرج کنی
پولی که کند کاخ شرف را ویران .
دلبسته ی چشمان خماری شده ام
رنجیده تر از ابر بهاری شده ام
دادم همه ی توان و تابم از کف
بازیچه ی دست بیقراری شده ام .
گفت با شیری شغالی نیمه میر
جنگ کن با من اگر هستی امیر
یک نگاه چپ به او انداخت شیر
گفت رد شو گوشه ای ساکت بمیر
جنگ با چون تو نه در شأن من است
من امیر جنگلم تو یک اسیر
وقت رفتن گفت با او آن شغال
کرده ای وحشت گرفتی دست زیر
من به جنگل رفته میگویم که شیر
کرده وحشت از من و نبود دلیر
گفت با او شیر این بهتر بود
تا که با تو دربیفتم ناگزیر
ادّعا از تو برایم بهتر است
تا که شیران گفته خر بود او نه شیر
عالم ذهن و قدرت انسان
بینظیر است در تمام جهان
میشود جسم آدمی نابود
این زمین مدفن بدنهامان
ماندنی روح و فکر و گفتار است
عشق هم قسمتی مهم از آن
راز مرگ جهان تز منفیست
مرگ عالم شود از آن آسان
هرزمان شد انرژی عالم
چون سیاهچاله های بی پایان
کهکشان را کشیده در گویش
یک شهاب است و این جهان ویران
ارکیده عاشقی کنون افسرده
موسیقی شاد زندگانی مرده
تا باز کجا و کی زمانی بشود
یک زخمه عاشقی به تاری خورده .
از غیر خدای خود خدائی مطلب
از ریشه شرک و شر رهائی مطلب
آرامش سینه ها فقط یاد خداست
از اصل رهائیت جدائی مطلب .
درّه های زندگی سکّوی پرواز من است
هر فرودی خود شروعی بر سرآغاز من است
من شکست و یاس را هرگز نخواهم دید ؛ چون
واجِ بالا و نُتِ زیرش در آواز من است .
من و خواب بوده باهم ،دو رفیق و یارو همدم
من اسیر قهرو نازش و وی همدمم دمادم
به نظر همیشه بیدارو به دل اسیر کویش
دل و چشم هر دو در خواب وسفر به قهقرا هم
به تلنگری شبی باده فروش ِ مست بامن
به زبانِ بی زبانی بنِمود عُمرِ آدم
چو زِ دست رفته عمرت نشود دگر پدیدار
اَگَرم شوند یکدست همه ی زمانه با هم
چه بسا که چشم خواب است و جهانِ سینه بیدار
تو نخواب ،عمر کوتاه و به خواب می شود کم