- ۰ نظر
- ۱۹ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۹
مثل ابر آرام مثل خواب نرم
از خیالِ خام خالی ، گرمِ گرم
عقل ، دوراندیش و طبعم عاشق است
بر دوراهی مانده ام حیران و پست
یکطرف عقل است و دوراندیش هست
دور از احساس و هر تشویش هست
آنطرف عشق است و دنیائی خیال
می رود با بال خود کوی محال
داستانِ عقل و عشق و گیرودار
بود از آغازِ خلقت برقرار
هرکجا حرف و سخن از عقل هست
در پسِ پرده به عشقی اندر است
در تمام سالها وَ لحظه ها
عشق پیروزِ تمامِ صحنه ها
عشق شور است و نشاطِ زندگی
عشق یعنی بودن و سرزندگی
عشق انگیزه به هر آغاز هست
عشق را در آستین اعجاز هست
عقل را با عشق گوئی کار نیست
عقل با عاشق رفیق و یار نیست
عاشقان با قلب عاشق میشوند
خون به دل تر از شقایق میشوند
با چراغِ مهر هرسو میروند
قبله گاه و فوقِ منطق میشوند.
همشهریان من عشقم نثارتان
خورشید و مه شده خدمتگزارتان
نان گرم و آبِ گوارایتان خُنک
جاری ز شیر و عسل جویبارتان
هر قفل بسته شود معبر امان
هرگز به درب بسته نیفتد گذارتان
سرسبز و خنده رو چو چمنزار سرچمن
گردد چو روح غزل ها وقارتان
هر یکقدم بشود صد قدم ز مهر
باشد فرشته نگهبان کارتان
همواره یار ضعیفان بی پناه
راه نفوذ بسته بُوَد در حصارتان
از شرّ قصدِ بد و حاکم خراب
ایمن و یاورتان کردگارتان
رویای لحظه های شما عشق روی دوست
رونق گرفته از او کارو بارتان
وقتی که گشته خدا یاور شما
افزون تر از گوهر و طلا اعتبارتان .
از ابر بارانی سیاه تر روزگارم
روئین تن از تهمت منم ، اسفندیارم
چون جاده های خاکیِ در دور دستم
سر در گریبانِ وجودِ خویش دارم
هرلحظه ام سرشار از رازی نگفته
در خطّ دشمن زیر آتش رهسپارم
بیگانه ای غمگین میان آشنایان
چون معبدی متروکه زیر سنگسارم
تیک تاکِ ساعت همدم تنهائی من
شاه لیرِ ماتِ پهنه های کارِزارم
تنها امیدم عشق هستی ،رو بمن کن
حرفی بزن ، من زیر پاهایت غبارم
در انتظارت تا به آخر می نشینم
من سال ها در انتظارِ انتظارم .
عاشقم ّ همنفسم با شب طولانی ، درد
بی پناه، غرقه ی دریای پریشانی، سرد
یک نگاه تو کند معجزه ، حالم را خوب
شب طوفان شب امن و شب نامردی مرد
تو نباشی تک و تنها و اسیر غربت
گم شده در غم تنهائی خود بی همدرد
متلاشی شوم از دوری رویت ، غمگین
روز حیرانی و شب دیده براهی شبگرد
بندگی بر تو همه دارو ندارم ای عشق
بپذیر آینه این زائر خود را چون گرد.
مملکت درخواب خوش امّا توبیداری پلیس
روز و شب با کجروی درحال پیکاری پلیس
پنجه در پنجه تو هستی با خطرهای بزرگ
باطل السّحر بدی با رمز هشیاری پلیس
می زنی خود را به قلب هر شلوغی با خرد
دشمنی با هر تشنّج و ولنگاری پلیس
در دل گرما و سرما پاس آرامش دهی
در زمان ترس مردم اوج دلداری پلیس
میزنی بر هرچه کانگستر به قدرت توسری
یاور مظلوم ودشمن با بدانگاری پلیس
تو پناه آخر مظلوم در ره مانده ای
عامل قانونی منکوب آزاری پلیس
نظم و امنیت یکی از میوههای باغ تو
تو به عهدت با خدای خود وفاداری پلیس
تا زمانی که قوی هستی نباشد وحشتی
می رود در لانه از تو دیو بدکاری پلیس
میکنی تدبیر حفظ روح آرامش ،چه خوب
چوب امنیت سر هر دیو ناکاری پلیس
سوی سوگند خدا بر صحّت و امنیّت است
تو کلید کاخ امنیّت به کف داری پلیس
این درخت پر ثمر با رنج تو گل می دهد
از برای ملّتی اوج فداکاری پلیس
تو دژی مستحکم هستی با صلابت مقتدر
از دل مردم و آنها را هواداری پلیس
هر زمان امنیّت حاکم شد خرد بالنده شد
از برای مردم بالنده تو یاری پلیس.
کار تازه شما رقم زده ای
روی چشم دلم قدم زده ای
رفته ام در میان صفحه ی تو
سنگ خود را به سینه کم زده ای
من گمان کرده ام محبّت مرد
حرف ویژه از آن قلم زده ای
خوشم آمد نموده ام تقدیم
شعر از آنی کزو تو دم زده ای
هدفم حضرت رضا جان است
بشنو شاید کفی بهم زده ای :
.
بُوَد هرکلاسی چنان یک درخت
دهد میوه بسیار چون تکدرخت
معلّم نثارش کند عشق خود
به سرما و هنگامه ی باد سخت
نباشد برایش ثمر از تلاش
تو گوئی از او خفته اقبال و بخت
به امّید آن روزگارم که تا
نباشد برایش غم نان و رخت.
بر لب بام من نشستی تو
ننشسته پریده رفتی تو
ای تو رویائی از سبکبالی
در خیالم همیشه هستی تو.
آمدی روشن شد از تو خانه ام
مهربانی کرده ای در وقت غم
شد تسلّای غم من بودنت
نیمه ای بودم که کردی کاملم .
دیده گان بارانی و دل پر ز خون
در سر احساسی همانند جنون
روزگار است و لبالب از غم است
می کُشد هر لحظه با دست فسون.
ای خالق عالم، خدای صبح و شبنم
شادی فراوان کن برای من وَ غم کم
از گوشه ی زندان خودخواهی رها کن
از ابر خوشبختی بباران از برایم .
در جهانی که محبّت حاکم و کینه کم است
شادمانی جاری است و کوچه هایش خرّم است
چون محبّت کم شود جنگ و جدل حاکم شود
عاشقی نایاب و در هرخانه سلطان ماتم است .
امیدم آنکه خزان از کنار ما برود
کسادی از بغل کسب و کار ما برود
ببار خود بنشیند درخت کار و امید
رسیده ثروت و فقر از دیار ما برود.
بازیچه ی دست نفوذ از روزگارم
پیچیده شد طومار نامم در دیارم
تا رفته ام دنبال پیدا کردن خود
اخطار جدّی آمد از پایان کارم .
کرده تعریف خود شبانه و روز
گفته از دیگران به ناله و سوز
دیگران رفته تا به مقصد خود
ما شروع هم نکرده تا به هنوز
هرگز نفهمیدم چرا خواندند آدم
من آدمی نه دست و پای گردبادم
زانو زد هستی روبرویم گشته تسلیم
از آسمان بر خاکدان همچون عقابم
از ماجراهائی که بر سر رفته را من
با کوه اگر گویم کند سر را به من خم
در زیر پای خود نهادم کهکشان ها
امّا حریف نفس خود هرگز نگشتم .
شوئه که سکوت پهنه اش فریاد است
یاقوت قشنگ تاج شهرآباد است
در سینه هزار راز و خود در غربت
راوی و بیان کننده بیداد است .
صبح است و اذان و یک سرآغاز
دنیای نماز و شوق پرواز
میخواند هر آنکه را که اهل است
درهای زمین و آسمان باز
باران دعا و سینه بیتاب
در چهره منتظر غمی ناب
چشمان به ره نگاهی از دوست
شب منتظر حضور مهتاب
در خلوت گفتگوی با یار
یک سینه غم است و شوق دیدار
آید سر وعده رفته هجران
خنده شده بر لبان پدیدار
در باغ دعا گل اجابت
از سوی خدا شود عنایت
ایمان و ستون دین نماز است
یک چهره ساده از قیامت .